138

این عاجر وکاخ اسکندریه

از کتاب: سرود خون

انورالسادات فرماندار مصر

قلب زنده دیده بیدار مصر

دادسالی دعوت مهمانیم

با دوسه هم ملک افغانیم

با بهار خرم سحر آفرین

سر وهای سربلندش تا فلک  

گردن افرازی نموده با ملک 

سبزه زارش روسفیتان جمال

کوه ودشتش پرورگاه خیال

میزبان از لطف روزی بار داد

هریکی را نوبت دیدار داد

بار گاهی بود امابی سریر

با وجود سادگی بس دپندیر

بود کاخی از غبار غم تهی 

رحمت الله علی معماره

چند کرسی دورهم از یک قماش 

هریکی یک رنگ ویک گونه تراش

من نشستم بارفیقان دلر

تابیابد میزبان ازسوی در

کرسی من جز ممنوعات بود 

من نداشتم که ازسادات بود

خادم آمد با عتابم گفت قم

بهر جاکردی شعور خویش گم

ما وخادم گرم درلا ونعم

کامد ازدرمیزبان مجتشم

انور السات با فرد وقار 

دربزرگی وشهامت نامدار

دید ودرسیمای من گرد ملال

با محبت کرد علت راسوال

رفت تشریفات بیجایم زیاد 

آن رسوم کهنه رادادم بباد 

بی محابا کردم آغاز سخن

گفتم ای صدر بزرگ اندرزمن

من برین کرسی نشستم یک دودم

گشته ام بربی شعوری متهم

حق نگهداردکسی را کومدام

آرزو دار وبرین کرسی مقام