پس چه باید کرد ای اقوام شرق

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

آدمیت زار نالید از فرنگ 

زندگی هنگامه برچیدازفرنگ

پس چه باید کردای اقوام شرق؟

باز روشن می شود ایام شرق

درضمیرش انقلاب آمد پدید

شب گذشت وآفتاب آمد پدید

یورپ ازشمشیر خودبسمل(۱)فتاد

زیرگردون رسم لادینی (۲)نهاد

گرگی اندر پوستین بره ئی

هرزمان اندرکمین بره ئی

مشکلات حضرت انسان ازوست

آدمیت راغم پنهان ازوست

درنگاهش آدمی آب وگل است

کاروان زندگی بی منرل است

هرچه می بینی زانوار حق است

حکمت اشیا زاسرار حق است

هرکه آیات خدا بیند حر است

اصل این حکمت زحکم انظر است(۳)


بنده ی مؤمن ازوبهروز تر

هم به حال دیگران دل سوز تر

هم به حال دیگران دل سوز تر

علم چون روشن کند آب وگلش

ازخدا ترسنده تر گردد دلش

علم اشیا خاک ما راکیمیاست

آه! درافرنگ تأثیرش جداست

عقل وفکرش بی عیار خوب وزشت

چشم اوبی نم ،دل اوسنگ وخشت

علم ازو رسواست اندر شهرودشت

جبرئیل ازصحبتش ابلیس گشت

دانش افرنگیان تیغی بدوش

درهلاک نوع انسان سخت کوش

باخسان اندرجهان خیرو شر

درنسازد مستی علم وهنر

آه ازافرنگ وازآئین او

آه از اندیشه ی لادین او

علم حق را ساحری آموختند

ساحری نی ،کافری آموختند

هرطرف صدفتنه می آرد نفیر*

تیغ رااز پنجه ی رهزن بگیر

ای که جان را باز می دانی زتن

سحر این تهذیب لادینی شکن

روح شرق اندر تنش باید دمید

تا بگردد قفل معنی راکلید

عقل اندر حکم دل یزدانی است

چون زدل آزاد شد شیطانی است

زندگانی هرزمان درکشمکش

 عبرت آموز است  احوال حبش 

شرع یورپ(۱)بی نزاع قیل وقال

بره راکرده است برگرگان حلال

نقش نواندر جهان باید نهاد

از کفن دزران ،چه امیدگشاد

درجینوا(۲)چیست غیراز مکروفن

صیدتو این میش وآن نخچیر من

نکته هاکومی نه گنجد درسخن

یک جهان آشوب ویک گیتی فتن!

ای اسیر رنگ پاک ازرنگ شو

مؤمن خود ،کافر افرنگ شو


رشته ی سود وزیان دردست تست

آبروی خاوران دردست تست

این کهن اقوام را شیرازه بند

رایت صدق وصفا راکن بلند

اهل حق رازنده گی از قوت است

قوت هرملت ازجمعیت است

رای بی قوت همه مکر وفسون

قوت بی رای جهل است وجنون

سوز وساز ودردوداغ از آسیاست

هم شراب وهم ایاغ ازآسیا ست

عشق را ما دلبری آموختیم 

شیوه ی آدم گری آموختیم

هم هنرهم دین زخاک خاوراست

رشگ گردون خاک پاک خاوراست


وا

نمودیم آنچه بود اندر حجاب

آفتاب ازما وماازآفتاب

هر صدف را گوهرازنیسان ماست

شوکت هربحر ازطوفان ماست

روح خود درسوزبلبل دیده ایم

خون آدم دررگ گل دیده ایم

فکر ماجویای اسرار وجود

زدنخستین زخمه برتار وجود

داشتیم اندرمیان سینه داغ

برسرراهی نهادیم این چراغ

ای امین دولت تهذیب ودین

آن ید بیضا برآراز آستین

خیزوازکار امم بگشا گره

نشئه ی افرنگ رااز سربنه

نقشی ازجمعیت خاور فکن

واستان خودرا زدست اهرمن

دانی ازافرنگ وازکار فرنگ

تاکجا درقید زنارفرنگ

زخم ازونشتر ازوسوزن ازو

ماوجوی خون وامید رفو 

خود بدانی پادشاهی قاهری است

قاهری درعصرماسودا گری است

تخته ی دکان شریک تخت وتاج

ازتجارت نفع وازشاهی خراج

آن جهانیابی که هم سودا گراست

برزبانش خیرواندردل شر است

گرتومی دانی حسابش رادرست

ازحریرش نرم تر کرپاس(۱)تست

۱-کرپاس همان کرپاس است.

بی نیاز ازکار گاه او گذر

درزمستان پوستین اومخر

کشتن بی حرب وضرب آئین اوست

مرگها درگردش ماشین اوست

بوریای خودبه قالینش مده

بیذق (۱) خود رابه فرزینش مده 

گوهرش تف(۲)دارودرلعلش رگ است

مشک این سوداگرازناف سگ است

رهزن چشم توخواب مخملش

رهزن تورنگ وآب مخملش

صدگره افکنده ئی درکار خویش

ازقماش اومکن دستارخویش

هوشمندی ازخم اومی نخورد

هرکه خورداندرهمین میخانه مرد

وقت سوداخندخند وکم خروش

ما چوطفلانیم واوشکر فروش

محرم ازقلب ونگاه مشتری است

یارب این سحراست باسودا گری است

تاجران رنگ وبوبردند سود

ما خریداران همه کوروکبود

آنچه ازخاک تورست ای مرد حر

آن فروش وآن بپوش وآن بخور

آن نکوبینان که خودرا دیده اند

خود گلیم خویش رابافیده اند

ای زکار عصر حاضر بی خبر

چرب دستیهای یورپ رانگر

قالی ازابریشم تو ساختند

باز اوراپیش توانداختند

چشم تو ازظاهرش افسون خورد

رنگ وآب اوتراازجابرد

وای آن دریا که موحبش کم تپید

گوهر خودرا ز غواصان خرید