شهید ناز او بزم وجود است

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه


بسم الله الرحمن الرحیم


شهید ناز او بزم وجود است

نیاز اندر نهاد هست و بود است

نمی بینی که از مهر فلک تاب

بسیمای سحر داغ سجود است


*** 


دل من روشن از سوز درون است

جهان بین چشم من از  اشک خون است

زرمز زندگی بیگانه تر باد

کسی کو عشق را گوید جنون است


*** 


باغبان باد فروردین دهد عشق

براغان غنچه چون پروردین دهد عشق

شعاع مهر او قلزم شکاف است

بماهی دیده ی ره بین دهد عشق


*** 


عقابان را بهای کم نهد عشق

تذرون را ببازان سردهد عشق

نگه دارد دل ما خویشتن را

ولیکن از کمینش برجهد عشق


*** 


بر برگ لاله رنگ امیزی عشق 

بجان ما بلا انگیزی عشق

اگر این خاکدان راوا شکافی

درونش بنگری خونریزی عشق

ترا ای تازه پرواز آفریدند

سرا پا لذت بال آزمائی

هوس مارا گران پرواز دارد

تو از ذوق پریدن پر گشائی


*** 


چه لذت یارب اندر هست و بود است

دل هر ذره جوش نمود است

شکافد شاخ را چون غنچه گل

تبسم ریز از ذوق وجود است


***


شنیدم در عدم پروانه می گفت

دمی از زندگی تاب و تبم بخش

پریشان کن سحر خاکاسترم را

ولیکن سوزو ساز یک شبم بخش 


*** 


مسلمانان مرا حرفی است در دل

که روشن تر زجان جبرئیل است

نهانش دارم از آذر نهادن

که این سری ز اسرار خلیل است

به کویش ره سپاری ای دل ای دل

مرا تنها گذاری ای دل ای دل

دمادم آرزو ها آفرینی

مگر کاری نه داری ای دل ای دل


*** 


رهی در سینه انجم گشائی 

ولی از خویشتن نا آشنائی 

یکی بر خود گشا چون دانه چشمی

که از زیر زمین نخلی برآئی


*** 


سحر در شاخسار بوستانی

چه خوش میگفت مرغ نغمه خوانی

برآور هر چه اندر سینه داری

سرودی , ناله ئی آهی فغانی


*** 


ترا یک نکته ی سر بسته گویم

اگر درس حیات از من بگیری

بمیری گربه تن جانی نداری

وگر جانی به تن داری نمیری


*** 


اگر در مشت خاک تو نهادند

دل صد پاره ی خونابه باری

ز ابر نو بهاران گریه اموز

که از اشگ تو روید لاله زاری 


*** 


دمادم نقشهای تازه ریزد

بیک صورت قرار زندگی نیست

اگر امروز تو تصویر دوش است

بخاک تو شرار زندگی نیست


***   

 

چو ذوق ام در جلوت آرد

قیامت افکنم در محفل خویش 

چو می خواهم دمی خلوت بگیرم

جهان را گم کنم اندر دل خویش


*** 


چه می پرسی میان سینه دل چیست

خرد چون سوز پیدا کرد کرد دل شد

دل از ذوق تپش دل بود لیکن

چو یک دم از تپش افتاد گل شد


*** 


خرد گفت او بچشم اندر نگنجد

نگاه شوق در امید و بیم است

نمی گردد کهن افسانه ی طور

که در هر دل تمنای کلیم است


*** 


کشت و مسجد و بتخانه و دیر

جز این مشت گلی پیدا نکردی

زحکم غیر نتوان جز بدل رست

تو ای غافل دلی پیدا نکردی 


*** 


نه پیوستم درین بستان سرا دل

ز بند این و ان آزاد رفتم

چو باد صبح گردیدم دمی چند

گلان را آب و رنگی داده رفتم

چو باد صبح گردیدم دمی چند

گلان را آب و رنگی داده رفتم


*** 


بخود باز آورد رند کهن را

می برنا که من در جام کردم

من این می چون مغان دور پیشین

زچشم مست ساقی وام کردم (۱)

۱-اشاره بغزل مشهور عراقی است.

سفالم را می او جام جم کرد

درون قطره ام پوشیده یم کرد

خرد اندر سرم بتخانه ئی ریخت

خلیل عشق دیرم را حرم کرد


*** 


خرد زنجیری امروز و دوش است

پرستار بتان چشم و گوش است

صنم در آستین پوشیده دارد

برهمن زاده ی زنار پوش است


*** 


خرد اندر سر هر کس نهادند

تنم چون دیگران از خاک و خون است

ولی این رازکس جز من نداند

ضمیر خاک و خونم بیچگون است

گدای جلوه رفتی بر سر طور

که جان تو زخود نا محرمی هست

قدم در جستجوی ادمی زن

خدا هم در تلاش ادمی هست


*** 


بگو جبریل را از من پیامی

مرا آن پیکر نوری ندادند

ولی تاب و تب ماخاکیان بین

بنوری ذوق مهجوری نداند


*** 


همای علم تا افتد بدامت

یقین کم کن گرفتار شکی باش

عمل خواهی یقین را پخته ترکن

یکی جوی و یکی بین و یکی باش


*** 


خرد بر چهره ی تو پرده ها بافت

نگاهی تشنه ی دیدار دارم

درفاتد هر زمان اندیشه باشوق

چه آشوب افکنی در جان زارم


*** 


دلت می لرزد از اندیشه ی مرگ

ز بیمش زرد مانند زریری (۱)

بخود بازآخودی را پخته تر گیر

اگر گیری پس از مردن نمیری


*** 


زپیوند تن  و جانم چه پرسی

بدام چند و چون در می نیایم

دم آشفته ام در پیچ و تابم

چو از آغوش نی خیزم نوایم


*** 


مرا فرمود پیر نکته دانی

هر امروز تو از فردا پیام است

دل از خوبان بی پروا نگهدار

حریمش جز باو دادن حرام است


*** 


چو تاب از خود بگیرد قطره ی آب

میان صد گهر یک دانه گردد

به بزم همنوایان آنچنان زی

که گلشن بر تو خلوت خانه گردد


*** 


من ای دانشوران در پیچ و تابم

خرد را فهم این معنی محال است

چسان در مشت خاکی تن زند دل

که در دشت غزالان خیال است


*** 


میا را بزم بر ساحل که انجا

نوای زندگانی نرم خیز است

بدریا غلط و با موجش در آویز

حیات جاودان اندر ستیز است

دل از منزل تهی کن پا بره دار

نگه را پاک مثل مهرو و مه دار

متاع عقل و دین بادیگران بخش

غم عشق ار بدست افتد نگه دار



*** 


بیا ای عشق ای رمز دل ما

بیا ای کشت ما , ای حاصل ما

کهن گشتند این خاکی نهادن

دگر آدم بنا کن از گل ما


*** 


سخن درد و غم آرد , درد غم به

مرا این ناله های دمبدم به

سکندر را زعیش من خبر نیست

نوای دلکشی از ملک جم به


*** 


کمال زندگی خواهی ؟ بیاموز

گشادن چشم جز بر خود نبستن

فرو بردن جهان را چون دم آب

طلسم زیر و بالا در شکستن


*** 


تو می گوئی که آدم خاک زاد است

اسیر عالم کون و فساد است

ولی فطرت زاعجازی که دارد

بنای بحر بر جویش نهاد است


*** 


دل بیباک راضر غام (۲) رنگ است

دل ترسنده را آهو پلنگ است 

اگر بیمی نداری بحر صحرا است

اگر ترسی بهر موجش نهنگ است


*** 


ندانم باده ام یا ساغرم من

گهر در دامنم یا گوهرم من

چنان بینم چو بر دل دیده بندم

که جانم دیگر است و دیگرم من


***


تو گوئی طایر ما زیر دام است

پریدن بر پرو بالش حرام است

ز تن برجسته ترشد معنی جان

فسان خنجر ما از نیام است


*** 


چسان زاید تمنا در دل ما

چسان سوزد چراغ منزل ما

بچشم ما که می بیند؟ چه بیند

چسان گنجید دل اندر گل ما


*** 


چو در جنت خرامیدم پس از مرگ

بچشم این زمین و آسمان بود

شکی باجان حیرانم در اویخت

جهان بود آن که تصویر جهان بود


*** 


جهان ما که جز انگاره ئی نیست

اسیر انقلاب صبح و شام است

ز سوهان قضا هموار گردد

هنوز این پیگر گل نا تمام است 


*** 


چسان ای آفتاب آسمان گرد

باین دوری بچشم من در آئی ؟

بخاکی واصل و از خاکدان دور

تو ای مژگان گسل آخر کجائی ؟


*** 


تراش از تیشه خود جاده ی خویش

براه دیگران رفتن عذاب است

گر از دست تو کار نادر آید

گناهی هم اگر باشد ثواب است


*** 


بمنزل رهرو دل در نسازد

بآب و آتش و گل در نسازد

نه پنداری که در تن آرمید است

که این دریا بساحل در نسازد


*** 


بیا با شاهد فطرت نظر باز

چرا در گوشه خلوت گزینی

ترا حق داد چشم پاک بینی

که از نورش نگاهی آفرینی


*** 


میان آب و گل خلوت گزیدم

ز افلاطون و فارابی بریدم

نکردم از کسی دریوزه ی چشم

جهان را جز بچشم خود ندیدم 


*** 


ربودی دل زچاک سینه ی من

بغارت برده ئی گنجینه ی من

متاع آرزویم با که دادی؟

چه کردی با غم دیرینه یمن


*** 


ز پیش من جهان رنگ  و بورفت

زمین و آسمان و چار سو رفت

تو رفتی ای دل از هنگامه ی او؟

ویا از خلوت آباد تو او رفت


*** 


مرا از پرده ی ساز آگهی نیست

ولی دانم نوای زندگی چیست

سرودم ان چنان در شاخساران

گل از مرغ چمن پرسد که این کیست

نوا مستانه در محفل زدم من

شرار زندگی بر گل زدم من


*** 


عجم از نعمه های من جوان شد

ز سودایم متاع او گران شد

هچومی بودره گم کرده دردشت

ز آواز درایم کاروان شد


*** 


عجم از نغمه ام آتش بجان است

صدای من صدای کاروان است

حدی را تیز تر خوانم چو عرفی (۱)

که ره خوابیده و محمل گران است


*** 


زجان بیقرار آتش گشادم 

دلی در سینه ی مشرق نهادم

گل او شعله زار از ناله من

چو برق اندر نهاد اوفتادم 


*** 


مرا مثل نسیم آواره کردند

دلم مانند گل صد پاره کردند

نگاهم را که پیداهم نه بیند

شهید لذت نظاره کردند


***

 

خرد کر پاس را زرینه سازد

کمالش سنگ را آئینه سازد

نوای شاعر جادو نگاری

زنیش زندگی نوشینه سازد


*** 


ز شاخ آرزو بر خورده ام من

به راز زندگی ی برده ام من

بترس از باغبان ای ناوک انداز

که پیغام بهار اورده ام من


*** 


بهر دل عشق رنگ تازه بر کرد

گهی با سنگ گه با شیشه سر کرد

ترا از خود ربود و چشم تر داد

مرا با خویشتن نزدیک تر کرد



*** 


هنوز از بند آب و گل نه رستی

تو گوئی رومی و افغانیم من

من اول ادم بی رنگ و بویم

از آن س هندی و تورانیم من


*** 


مرا ذوق سخن خون درجگر کرد

غبار راه را مشت شرر کرد

بگفتار محبت لب گشودم

بیان این راز را پوشیده تر کرد


*** 


بهر دل عشق رنگ تازه بر کرد

گهی با سنگ گه با شیش سر کرد

ترا از خود ربود و چشم تر داد

مرا با خویشتن نزدیک تر کرد


***


هنوز از بند آب و گل نه رستی

تو گوئی رومی و افغانیم من

من اول ادم بی رنگ و بویم

از آن پس هندی و تورانیم من


*** 


مرا ذوق سخن خون در جگر کرد

غبار راه را مشت شرر کرد

بگفتا محبت لب گشودم

بیان این راز را پوشیده تر کرد


*** 


گریز آخر زعقل ذوفنون کرد

دل خود کام را از عشق خون کرد

زاقبل فلک پیما چه پرسی

حکیم نکته دان ما جنون کرد