حق صحبت
صبح سردار ظالمان حجاج
تکیه کرده به مسند دیباج
خشم میریخت از نگاه وی
کینه از صورت سیاه وی
لبش از حرف آدمیت سیاه وی
چشمش از برق مردمی مهجور
از دهانش نموده خند فرار
مرگ پیوسته در اشاراتش
غیظ آغشته در عباراتش
از دماغش دمیده باد غروم
دود آن کرده چشم مردم کور
حلقه بسته به دور وی سر باز
دست بر تیغ و گوش بر آواز
چند تن بی گناه آوردند
بسته در بار گاه آوردند
دست و پای همه به یک زنجیر
همه بر لب نهاده مهر سکوت
مانده از هیبت و فزع مبهوت
گفت حجاج این گروه شریر
همگانند واجب التعزیر
تن یک یک جدا کنید از سر
که بود قتل مانع صد شر
عربی زان میان نمود آواز
کای درت بوسه گاه اهل نیاز
بنده را با تو عرض حالی هست
باز گویم اگر مجالی هست
گر نه بر حرف من نهی گوشت
صد ندامت شود هما آغوشت
عرض حال مرا شنو یک آن
پس از آن ده به کشتن فرمان
داد دستور تا که پیش آید
عرض احوال خویش بنماید
لحظه ای چند رفت و مرد عرب
نگود از برای مطلب لب
گفت حجاج کز چه خاموشی
باز گو آنچه را می پوشی
وی نگهبان تیغ و تاج و سریر
خواستم تا شوم بدین حیلت
لحظه ای چند با تو هم صحبت
چون تو سالار قوم و سرداری
حق هم صحبتی نگهداری
این سخن در دلش چو نقش نشست
بند و زنجیر جمله را بشکست
وای از آنها که قرن ها باهم
صرف صحبت عمر شان به شادی و غم
حق صحبت نمی کنند نگاه
ورق زندگی کنند سیاه
وای از ملتی که دست قرون
کرده اجزای شان به هم مقرون
شود آن از یک این دگر تاجیک
این یکی دور و آن دگر نزدیک
این دو سه خط باطل و موهوم
چند باشد به مغز ما مر قوم
ما که تاریخ مشترک داریم
از چه در اصل و فرع شک داریم
گربه شادی اگر به غم بودیم
قرن ها قرن ها بهم بودیم
در بنای نسب فتاده خلل
هست معیار عصر علم و عمل
آن هزاره که میبرد یک بار
بهتر از صد وزیر رشوت خوار
شام بنگر به چهرۀ حمال
که نهاده به پشت خویش جوال
روی پر چپتش از عرق شده تر
خط خطش همچو رشته های گهر
بازوانش چو کوبه ی حداد
کف دستش درشت چون پولاد
خود برد با غرور بار گران
نکشد بار منت دگران
بار مردم بردنه بار حرام
نا همت کشد نه ناز لئام
«همه حمال عیب خویشتنیم»
«طعنه بر حال دیگران چه زنیم»