برادر شخ بروت
فرهاد و نازی دو عاشق پریشان خاطرات دوران نامزدی و فرار از دست خسر بره شخ بروت!
فرهاد و نازی دو جوان عاشق در سر چشمه به یک نگاه عاشق همدیگر شدند. شعله های که از آیینه چشمان شان تراوش کرد، تار پود وجود آنها را لرزاند و طوفانی در دل های شان بر پا نمود.
دیگر دیدار عاشق و معشوق میسر نگردید، هر دو شب و روز بیاد یکدیگر اشک می ریختند. نازی و فرهاد شب ها در بستر خواب به خاطر عشق پاک و با شکوه خود اشک می ریختند و از ترس خانواده و مردم این عشق با شکوه و پاک را بر زبان نمی آوردند.
تنها ترس مردم نبود، نازی یک برادر شخ بروت داشت که اگر از عاشق شدن او بو می برد وای بر حال شان.
نازی می دانست اگر برادرش کلمه عشق و عاشقی را بشنود بدون چون و چرا هر دوی شانرا در محضر عام به قتل می رساند.
***
ماه ها گذشت، رنگ و رخ فرهاد زرد و زار گشت و بیمار شد و دربستر افتاد.فرهاد نه خواب داشت و نه خوراک.
پدر فرهاد طبیب دهکده را بر بالین پسر نو جوان خود آورد. طبیب بعد از معاینه چند دارو تجویز کرد.
طبیب پدر را مطمئن ساخت که فرهاد از صحت کامل برخوردار است. با او کمی همدردی و هم رازی کنید تا دریابید که قصه از چه قرار است.
پدر؛ مادر را مامور کرد که از پسر دلجویی کند و بپرسد که غم و اندوه او چیست؟
مادر با دو چشمان گریان بر بالین فرهاد رفت و دست بر کاکل های سیاه پسر کشید و پرسید، فرهاد جان زندگی مادر! کدام ظالم ترا به این حال انداخته از چه رنجیده ای ؟
فرهاد دست به دامان مادر زد و عذرانه حال دل گفت و سخت گریست. مادر پیشانی پسر را بوسید و از جا برخاست ، راز عاشق شدن پسر را برای پدرش گفت. پدر بعد از تفکر زیاد به نزد پسر رفت و گفت : فرزندم فرهاد جان دلبند پدر ؛ همین لحظه ما به خانه کاکا رمضان می رویم و دخترش را برایت خواستگاری می کنم.
تو از بستر برخیز ، یک غذای مفصل بخور، حمام بگیر و لباس پاک بپوش.
مادر فورا غذا آماده کرد و پسر را برای خوردن آن دعوت کرد.
فرهاد گفته های پدر را عملی کرد. پدر و مادر همان روز دو به دو به منزل نازی شان به خواستگاری رفتند. پدر و مادر نازی به خوشی از آنها استقبال کردند. خواستگاری بیش از یک سال طول کشید. چون برادر شخ بروت نازی به این وصلت موافق نبود
پدر و مادر نازی به این وصلت راضی بودند مگر رستم برادر شخ بروت ،مخالف شوهر دادن خواهرش بود. پدر و مادر خطاب به او می گفتند، ما آفتاب سر کوه هستیم ، چه خوب که خواهرت به نام نیک به خانه بخت برود.
رستم بر بروت های سیاه وکلفت خود دست کشیده چین بر جبین انداخته می گفت: خواهرم تاج سرم است، تا زنده هستم از او مانند دسته گل
مواظبت میکنم.
رفت و آمد پدر و مادر و بزرگان و اقوام فرهاد به خانه نازی شان دوامدار شد.