بود انسان در جهان انسان پرست

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

بود انسان در جهان انسان پرست 

نا کسی و نابود مند و زیر دست

سطوت کسری و قیسر رهزنش

بند ها در دست و پا و گردنش

کاهن و پاپا وسلطان و امیر

بهر یک تخچیر وصد نخچیر گیر

صاحب اورنگ وهم پیر کشت

باج بر کشت خراب او نوشت

درکلیسا اسقف رضوان فروش

بهر این صید زبون دامی بدوش

بر همن گل از خیابانش ببرد

خرمنش مغ زاده با آتش سرد

از غلامی فطرت او دون شده

نغمه ها اندر نی او  خون شده

تا امینی حق بهحقدا ران سپرد

بندگان را مسند خا قان سپرد

شعله ها از مرده خاکستر گشاد

کوهکن  را پایه ی پرویز داد

اعتبار کار بندگان رافزود

خواجگی از کار فرما یان ربود

قوت او هر کهن پیکر شکست

نوع انسان را حسار تازه بست


تازه جان اندر تن آدم دمید 

بنده را باز از خداوند خرید

زادن او مرگ دنیا ی کهن

مرگ آتشخانه و دیرودشمن(۱)

حرید زاد از ضمیر پاک او

این می  نویشن چکید از تاک او

عصر نو کاین صد چراغ آورده است

چشم در آغوش اوواکرده است

نقش نوبر صفحه ی هستی کشید

امتی گیتی گشائی آفرید

امتی ازما سوا بیگانه ئی

بر چراغ مصطفی پروانه ئی

امتی از گرمی حق سینه تاب

ذره اش  شمع حریم  آفتاب

کائنات از کیف (۲)او رنگین شده

کعبه ها بت خانه های چین شده

مرسلان و انبیا آبای او 

اکرم (۳)او نزد حق اتقای او

کل مؤمن اخوة اندر دلش 

حریت سرمایه ی آب و گلش

نا شکیب امتیازات آمده

در نهاد او مساوات آ مده

همچو سرو آزاد فرزندان او

پخته او قالوا بلی (۴)پیمان او

سجده ی گل بسیمایش زده

ماه و انجمن بوسه بر پایش زده

حکایت بو عبیدو جابان درمعنی اخوت اسلامیه

شد اسیر مسلمی اندر نبرد

قائدی (۵) ازقائدان یزد جرد(۶)

گبر باران دیده وعیار بود

حیله جو پر فن و مکار بود


از مقام خود خبردارش نکرد

هم ز نام خود خبر دارش نکرد

گفت میخوا هم که جان بخشی مرا

کرد مسلم  تیغ را اندر نیام

گفت خونت ریختن بر من حرام

چون در فشن کاویانی (۱)چاک شد

آتش اولاد ساسان خاک شد

آشکارا شد که جابان (۲)است او 

میرسربازان ایران است او

قتل او ازمیر عسکر خواستند

از فریب او سخن آراستند


دروغا(۴)عزمش ز لشکر بی نیاز

گفت ای یاران مسلمانیم ما

تار چنگیم و یک آهنگیم ما

نعره ی حیدر نوای بودراست

گرچه ازحلق بلال و قتبراست

هر یکی از ما امین ملت است

صلح و کینش صلح و کین ملت است

ملت ار گردد اساس جان فرد

عهد ملت می شود پیمان فرد

گرچه جابان(۵)دشمن ما بوده است

مسلمی اورا امان بخشوده

خون او ای معشر(۶)خیر الا نام

بردم تیغ مسلمانان حرام

حکایت سلطان مرادومعمار معنی مساوات اسلامیه

بود معماری زاقلیم خجند 

در فن تعمیر نام او بلند


ساخت ان صنعت گر فرها زاد

مسجدی از حکم سلطان مراد

خوش نیامد شاه را تعمیر او

خشمگین گردید از تقصیر او

آتش سوزنده از چشمش چکید

دست آن بیچاره از خنجر برید

جوی خون از ساهد معمار رفت

پیش قاضی ناتوان و زار رفت

ان هنر مندی که دستش سنک سفت

داستان جور سلطان باز گفت

گفت ای پیغام حق گفتار تو

حفظ ائین محمد کار تو

سفته گوش سطوت شاهان نیم 

قطع کن از روی قرآن دعویم

قاضی عادل بدندان خسته لب

کرد شه را در حضور خود طلب

رنگ شه از هیبت قرآن پرید

پیش قاضی چون خطا کاران رسید

از خجالت دیده بر پا دوخته

عارض او لاله ها اندوخته 

یک طرف فریادی (۱) دعوی گری

یک طرف شاهنشه گردون فری

گفت شه از کرده خجلت برده ام

اعتراف از جرم خود اورده ام

گفت قاضی فی القصاص آمد حیوة (۲)

زندگی گیرد باین قانون ثبات

عبد مسلم کمتر از احرار نیست

خون شه رنگین تر از معمار نیست

چون مراد این آیه ی محکم شنید

دست خویش از آستین بیرون کشید

مدعی را تاب خاموشی نماند

آیۀ بالعدل و الاحسان (۳) خواند

گفت از بهر خدا بخشیدمش (۴)

از برای مصطفی بخشیدمش

یافت موری بر سلیمانی ظفر

سطوت آئین پیغمبر نگر

پیش قرآن بنده و مولایکی است

بوریا و مسند دیبا یکی است