دو شاه، کورنگ و جمشید
کنیزک همه اطلاعات لازمه را به کورنگ شاه رسانید و کورنگ از جریان کار دختر خویش و ازدواج مخفیانۀ او با جمشید آگاه شد پادشاه دخترش را نزد خویش خواست و به صورت کنایه تغییر یافتن سیمای دختر خود را با لهجۀ خشونت آمیز بر رخ او کشید از و گله کرد که روزی فرمان روای کشورش بودی و امروز زرد و زار در گوشۀ کاخ خود افتاده و یک مرد بیگانه را نزد خویش جای دادی حالا میخواهم تا آگاه شوم که این مرد بیگانه که میباشد دختر به آه و ناله افتاد و گریه را سرداد و گفت این مرد بیگانه پادشاه مقتدری است و جمشید میباشد. کورنگ از این سخن او بسیار خوش شد و گفت که عجب دامی به چنگ افتاده فردا او را بر اسب بسته نزد ضحاک میفرستم، تا به قصاص رساند دختر از این خبر خیلی محزون شده و با التماس زیاد خواهش نمود که از این کار دست بردارد و به خون بیگناهی خود را آلوده نسازد، کورنگ بسیار متأثر شد و به روی دختر نازنینش جمشید را عفو نمود و گفت فردا خودم شخصاً به دیدن می روم.
چنین گفت موبد به نزدیک شاه
که از بعد شب روز آید پگاه
ز پس لابه و مهر و سوگند و پند
از و ایمنی یافت شاه از گزند
ولادت تور پسر سمن ناز
نهان ماند در کاخ آن سرو بن
چو اندر دل رازداران سخن
چو گلرخ به پایان نبرد ماه
ستاره نهانی جدا شد ز شاه
پسر زاد ماهی که گفتیش مهر
فرود آمد اندر کنار سپهر
بخوبی پری و به پاکی گهر
به پیکر سروش و به چهره پدر
نهاد آن دل افروز را نام تور
دل و جان جم بد از او پر ز نور
پیشتر در شروع این داستان متذکر شدم که محل وقوع این واقعۀ نیمه افسانوی و نیمه تاریخی در جنوب غربی افغانستان به خصوص در نیمۀ جنوبی زابلستان در محلی که مرکز آن قندهار بود به وقوع پیوسته است. چیز دیگری که به این مسأله کمک میکند، تذکر نام ها است که به صورت کلی نه تنها یک نام بلکه یک سلسلۀ اسمائی است که طبق عادات افغانها بدان پای بنداند و آنها را بر اولاد خود میگذارند و مخصوص ذهن افغانی است تور به معنی (شمشیر) است و افغانهای شجاع و دلاور آن را منحیث معنی واقعی (شمشیر) و به صورت تلمیح به معنی شجاع دلاور شمشیری، جنگجوی، فاتح قلعه کشا و خلاصه به تمام معنی صفات یک آدم جنگنده را که با شمشیر سرو کار دارد در بر میگیرد. اسم تصغیر این (کلمه) (تورک) که معنی تحت اللفظ آن (شمشیری کوچک) می باشد و به ناز بر اولاد خوردان میگذراند و بسیار اند نامهایی که بر وزن این کلمه ساخته شده و در بین قبایل رشید افغانها مورد استعمال دارد. مثل (ببر) و "ببرک" که به معنی (ببر و ببر کوچک) است. "شیر" و "شیرک" (زمری) و (زمرک) به معنی (شیر و شیرک) در داستانی که سر دست داریم کلمۀ (تورک) برای پسر (تور) استعمال و سراسر موافق به عرف و عادات افغانستان است که فرزند (تور) طبعاً باید (تورک) باشد. این تور و تورک معمولاً به (ت) نوشته می شود و در قصه ی ما بعد با (ط) آمده معمولاً باید با (ت) نوشته شود تا عرف و عادات مراعات شده باشد. سایر اسامی مانند: (سرند) و (اترت) و (شم) و غیره همگی نامهای افغانی و افغانستانی است که هنوز هم در ولایت پکتیا و قندهار و فراه و شیندند و هرات و گردیز وجود دارد.
شه زابلش تور خواندی همی
ز شادی بر و جانفشاندی همی
چو پالیز سالش در و پنج شد
بزرگی و فرهنگ را گنج شد
چنان گشت با خوبی و رنگ و زیب
که شد هرکس از دیدنش ناشکیب
نگار جم آن کو بهر جایگاه
بدیدی و زی تور کردی نگاه
همی گفتی این ماه فرزند اوست
از و زاده زان رو بمانند اوست
اگر چند پنهان کند مرد راز
پدید آردش روزگاری دراز
سخن کو گذشت از زبان دو تن
پراگنده شد بر سر انجمن
بشد فاش احوال شاه جهان
به پیش مهان و به پیش کهان
چو بشنید زابل شه این گفتگوی
به جم گفت این چارۀ خویش جوی
گر آن مارکتف اهرمن چهره مرد
بداند برآرد ز ما جمله گرد
پسر را بهل خود سر خویش گیر
غم من مخور تو رهی پیش گیر
همی تا بود جان توان یافت چیز
چو جان شد نیرزد جهان یک پشیز
کنون کار برساز و ز این پس برو
به ملکی که نشناسدت کس برو
بود کاخرت یارمندی کند
همه دشمنت دل نژندی کند
اگر شاه ضحاک بدروزگار
به سوگند ما را کند دلفگار
نه بازیست بادآور هور و ماه
کنم پیش حق روی خود را سیاه
بر آراست جم زود راه گریغ
شبی جست تاریک و بارنده میغ
چو دختر بدیدش دژم روی جم
بدو گفت هرگز مبادی دژم
تو را روز شادیست این غم ز چیست؟
نگوئی مرا تا تو را غم ز کیست؟
همه راز جنگ نزد دختر بگفت
که ما را ز تو این گل غم شگفت
بباید مرا شد به آوردگی
نهادن به خون عجز و بیچارگی
که شد نامش آن سر پنهان من
بلرزید بابت ابر جان من
مرا گفت اکنون سر خویش گیر
بهل کن تو ما را رهی پیش گیر
مبادا کزین کار غمگین شویم
ز شاه ستمکار مسکین شویم
چو بشنید آن دختر ماه چهر
که باید برید از رخ شاه مهر
ز نرگس گل سرخ را نم زدش
چو زلفش سر کار بر هم زدش
بدو گفت جم کای گزیده نگار
روان را به تیمار و سختی مدار
چنین است کردار گردنده دور
گهی داد بینم از و گاه جور
گرت بهره نوشست بینیش نیست
دل نیست کز نیش او ریش نیست
ز گیتی گرآباد گردی به گنج
بباید چشیدن به فرجام رنج
تو نیز ای دلارام چندین منال
که از ناله گشتی بکردار نال
ز من این زمان شاد و پدرود باش
بداد جهاندار خوشنود باش
تو فرزند را مهربانی نما
که فرزندت اکنون بود دلفزا
بگفت این و بگذشت از نوبهار
گلستان عالم برو گشت خار
نگفت ایچ کس را در آن مرز زود
به هندوستان رفت و یک چند بود
از آنجا سوی مرز چین برکشید
شنیدست هر کس کزان پس چه دید
که ضحاک ناگه گرفتش به چین
باره بدو نیم کردش زکین
ز مرگش چو جفتش شنید آگهی
کمان گشتش از درد سر و سهی
نشست از برخاک با سوگ جم
به دل سوگوار و روان پر ز غم
به خود کرد جامه همه چاک چاک
به سر بر همی کرد ز اندوه خاک
همی گفت کای نامور شهریار
کجایی به خاک اندرون کشته زار
بسی روز بی خواب و خور زیستی
زمانی نبودی که نگریستی
به یک ماه چون یکش به ماه شد
که سیم رنگش چون پرکاه شد
سرانجام هم خویشتن را به زهر بکشت
از پی جفت بیداد بهر چون تور پسر جمشید و سمن ناز آهسته آهسته کلان شد و به سن پنج سالگی رسید. مردم از دیدن او و جمال و زیبایی و قوت بازویش حدس می زدند و واضح میگفتند که این پسر پسر جمشید است و اولاد کسی است که چندی قبل به صورت مسافر از چنگ ضحاک گریخته و به آنجا پناه آورده است طبعاً فاش شدن راز جمشید برای خانوادۀ شاهی و برای شاه قندهار و کل زابلستان گران تمام میشد در این وقت کورنگ شاه پادشاه کابلستان او را احضار کرده و مخفیانه به او اطلاع داد که ماندن او از این به بعد در قصر سلطنتی خیلی گران تمام میشود زیرا اگر ضحاک آگاه شود که تو مخفی در خانه زیست می نمائی از ما و از خانوادۀ ما دمار خواهد کشید. پس بهتر است که ما را عفو کنی و بهل نمایی و سر خود را از این ورطۀ هولناک به جای دور و بیگانه جایی که تو را نشناسند بکشی و بدر روی دختر شاه که از این ماجرا آگاه شد بی نهایت دلگیر و ناراحت شدۀ علت اضطراب را از شوهر خود جویا شده نام برده با احساس اندوه و ناقراری به وی گفت که از این بیشتر متأسفانه اینجا بوده نمیتواند و همان رازی که میخواستم مخفی نماند.
چو خوردی بزرگ آورد دستبرد
به از صد بزرگان که شان کار خورد
اگر کوچکم کار مردان کنم
ببینی چو آهنگ میدان کنم
پس از چه رسد سرفرازی مرا
چو کوشش تو را گوی بازی مرا
پدر شادمان شد گرفتش به بر
زره خواست با ترک و رومی سپر
بدو داد با تیغ و گرز گران
همان پیل بالای برگستوان
درفشی ز پیل سیه پیکرش
همایی زیاقوت سرخ از برش
رستم و تورک با سرند
و زان روی کابل شه از مرغ و نای
جهان کرد پرگرد زورآزمای
بد او را یکی پور نامش سرند
که زخمش به فولاد کردی گزند
درفش و سپه دادش و پیل و ساز
فرستادش از بهر کین پیش باز
قضا هر دو بر هم رسیدند تنگ
رده برکشیدند و برخاست جنگ
همه بر شد از عاج مهره خروش
جهان آمد از نای رویین بجوش
دل کوس بسته ز تندر غریو
سر خشت برکند دندان دیو
دژی بود هر پیل تا زان به جنگ
ز هر در جهان خشت ویران خدنگ
ز بس کشته کامد ز هر دو گروه
ز خون خاست دریا و از کشته کوه
به پیش پدر شد تورک دلیر
بدو گفت کای هنر گشته چیر بر
سر اندر میان سران سپاه
کجا جای دارد بدین رزمگاه
کدام است از این جنگیان چپ و راست
سلاحش چه چیز و درفشش کجاست؟
که گرهست بر کینه گاه کینه کش
هم اکنون کشان آرمش زیرکش
تورک زابلی با سرند کابلی رزم و مقابله دارند. تورک از نظر سن و سال بسیار خورد و به گفتۀ پدرش هنوز وقت نیزه بازی اوست نه موقع شمشیربازی اش. معذالک تورک پدرش را حتماً متقاعد می سازد که سلاح گیرد و به میدان جنگ برود و آن جاست که شخصیت و پهلوانی او معلوم می شود. به هر حال اسلحه در بر میکند و به طرف کابل روان میشود تا با پهلوان کابلی سرند زور خود بیازماید.