نقش فرنگ پیام

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

بسم الله الرحمن الرحیم 


از من ای باد صبا گوی بدانای فرنگ

عقل تا بال گشود است گرفتار تر است

برق را این بجگر می زند آن رام کند

عشق از عقل فسون پیشه جگر دار تر است

چشم جز رنگ گل و لاله نه بیند و رنه

آنچه در پرده ی رنگ است پدیدارتر است

عجب آن نیست که اعجاز مسیحا داری

عجب این است که بیمار تو بیمار تر است

دانش اندوخته ئی دل زکف انداخته ئی

آه زان نقد گران مایه که درباخته ئی

حکمت و فلسفه کاری است که پایانش نیست

سیلی عشق و محبت به دبستانش نیست

بیشتر راه دل مردم بیدار زند

فتنه ئی نیست که در چشم سخندانش نیست

دل زنار خنک او به تپیدن نرسد

لذتی در خلش غمزه ی پنهانش نیست

دشت و کهسار نوردیده و غزالی نگرفت

طوف گلشن ز دو یک گل بگریبانش نیست

چاره این است که از عشق گشادی طلبیم

پیش او سجده گدازیم و مرادی طلبیم 

عقل چون پای درین راه خم اندرخم زد

شعله در آب دوانید و جهان برهم زد

کیمیا سازی او ریک روان را زر کرد

بر دل سوخته اکسیر محبت کم زد 

وای بر سادگی ما فسونش خوردیم

رهزنی بود کمین کرد و ره آدم زد

هنرش خاک بر آورد ز تهذیب فرنگ 

باز آن خاک بچشم پسر مریم زد

شرری کاشتن و شعله درون تا کی 

عقده بر دل زدن و باز گشودن تا کی 

عقل خود بین دگر و عقل جهان بین دگر است

بال بلبل دگر و بازوی شاهین دگر است

دگر است آن که برد دانه ی افتاده زخاک

آن که گیرد خورش از دانه ی پروین دگر است

دگر است آن که زند سیر چمن مثل نسیم

آن درشد به ضمیر گل و نسرین دگر است

دگر است انسوی نه پرده گشادن نظری

این سو پرده گمان وظن و تخمین دگر است

ای خوش آن عقل که پهنای دو عالم با اوست

نور افرشته و سوز دل ادم باو اوست

ما زخلوت کده ی عشق برون تاخته ایم

خاک پارا صفت آینه پرداخته ایم

در نگر همت مارا که به داوی فکنیم

دو جهان را که نهان برده عیان باخته ایم

در دل که برین دیرکهن شبخون ریخت

آتشی بود که در خشک و ترا انداخته ایم

شعله بودیم شکستیم و شرر گردیدیم

صاحب ذوق و تمنا و نظر گردیدم 

یوسفی را ز اسیری به عزیزی بردند

همه افسانه و افسون زلیخائی رفت

راز هائی که نهان بود ببازار افتاد

آن سخن سازی  و آن انجمن آرائی رفت

چشم بگشای اگر چشم تو صاحب نظر است

زندگی در پی تعمیر جهان دگر است

من درین خاک کهن گوهر جان می بینم

چشم هر ذره چو انجم نگران می بینم 

دانه ئی را که بآغوش زمین است نوز 

شاخ در شاخ و برومند و جوان می بینم

کوه را مثل پر کاه سبک می یابم

رکاهی صفت کوه گران می بینم

انقلابی که نگنجد به ضمیر افلاک 

بینم و هیچ ندانم که چسان می بینم 

خرم آن کس که درین گرد سواری بیند

جوهر نغمه زلرزیدن تاری بیند

زندگی جوی روان است و روان خواهد بود

این می کهنه جوان است و جوان خواهد بود

انچه بود است و نباید زمیان خواهد رفت

انچه بایست و نبود است همان خواهد بود

عشق از ذلت دیدار سراپا نظر است

حسن مشتاق نمود است و عیان خواهد بود

آن زمینی که برو گریه ی خونین زده ام

اشگ من در جگرش لعل گران خواهد بود

«مژده ی صبح درین تیر شبانم دادند

شمع کشتند و زخورشید نشانم دادند»