138

چشم نابینا

از کتاب: مجموعهٔ اشعار استاد خلیلی

هر مرد که سنجی ندارد 

چشمی است که بینشی ندارد

چون مرده بکوی زندگان است 

هر قوم که جنبشی ندارد

بازی است که مرغ خانگی وار

پر دارد و پر شی ندارد

صد درد به هر رگش نهفته

خود جرآت نالشی ندارد

بی عشق حیات آدمیزاد

شمعی است که تابشی ندارد

باشد چو زمین شوره بی بر

هر قلب که خواهشی ندارد

بی تلخی درد گفتن شعر

حرفی است که ارزشی ندارد