کیفر
بود پیری ضعیف و درویشی
از جفای زمانه دلریشی
قامتش چنگ و دیده اش بی نور
پای ها سست و بازوان کم زور
دردها دیده رنجها برده
بر دل از چرخ نیش ها خورده
نور امید مرده در دل وی
سوخته کشت عمر و حاصل وی
قلب نی ، قبر آرزوهایش
روز می خفت زیر دیواری
بادل ریش و چشم خونباری
شام در کوی این و آن میرفت
گر در خانه ای نگشتی باز
مینمودی مکرر این آواز
ظالمان شوم، ظالمان شومند
در کف روزگار محکومند
بود در بر زنی ستمکاری
تاجری ممسکلی ربا خواری
سنگدل، زشت رو ستم پیشه
بد گمان، تند خو کج اندیشه
پسری داشت چون پدر مغرور
مانده از راه آدمیت دور
تاجر شوم بد گمان گردید
در سرایم ندیده یک شب دود
سنگدل زشت روف و ستم پیشه
بد گمان، تدخوف کج اندیشه
مانده از راه آدمیت دور
تاجر شوم بد گمان گردید
از صدای گدا به جان گردید
گفت وی این سخن به من گوید
خاص بهر من این سخن گوید
در سرایم ندیده یک شب دود
بد گمانی اساس شر باشد
قرص نانی به آب زهر آمیخت
گرسنه دردمند آواره
هر طرف می دوید از پی نان
بر دلش برق زد فروغ نهان
گفت فردا مرا بس است این نان
روز شد گرم ووقت کار آمد
پسر تاجر از شکار آمد
پی آهو بریده راه دراز
گاه رفته نشیب و گاه فراز
قرص نان را به وی عنایت کرد
نو جوان نیم نان همان جا خورد
به در خانه جان به مالک داد
پدرش نیم نان چو دید شناخت
ریش کند و کله ز سر انداخت
گفت حقا که ظالمان سودمند
در کف روزگار محکومند