138

حسنک میکال

از کتاب: سلطنت غزنویان ، فصل دوم

بو علی حسن بن محمد بن عباس معروف به حسنک از وزرای نامور سلطان محمود و از رجال بزرگ آن روز گار است و او از خاندان میکالیان که همه اهل علم و دانش و مردمی محتشم بودند. حسنک اول رئیس نیشاپور شد چون خواجه حسن میوند از وزارت بر افتاد سلطان به بزرگان بارگاه امر داد که اسامی بزرگانی را که شایسته وزارت میدانند بحضور شاهنشاه عرض کنند آنها نام ابو القاسم عارض ابو الحسین عقیلی  احمد بن عبد الصمد - حسنک میکال را نوشته نزد سلطان فرستادند ـ سلطان فرمود اگر منصب وزارت را به ابوالقاسم دهم شغل عرض مهمل می ماند ابو الحسین عقیلی روستائی طبع است وزارت را نشاید احمد عبدالصمد قابلیت این امر را دارد اما مهمات خوارزم در عهده اوست. حسنک به علو نسب و کمال حسب بر همه فایق است آنها چون کلمات سلطان را شنیدند وزارت حسنک را بر تائید کردند. سلطان نیز او را بجای خواجه احمد حسن مقرر نمود و به وی محبت زیاد داشت و از کمال مرحمت او را حسنک میگفت او در سال ٤١٤ بسر کردگی قافله حجاج به کعبه مکرمه رفت. هنگام مراجعت از راه مصر برگشت - الظاهر خلیفه فاطمی در مصر بود و به وی عنایت زیاد نمود و خلعت بخشید و خلعتی هم به سلطان فرستاد. چون حسنک به غزنی آمد آمد خلیفه بغداد به سلطان نگاشت که حسنک نزد خلیفه فاطمی رفته و قرمطی شده است سلطان به سخنان خلیفه اهمیتی نداد و بجواب او گفت حسنک پرورده نعمت ووزیر ماست اگر او قرمطی میبود سزای سخت میدادیم بهرحال حسنک درحیات محمود با محمد علاقه مندی زیاد داشت و نسبت به مسعود سخنان کم و بیش می گفت و حتی گفته بود اگر مسعود پادشاه شود مرا بردار کند همین که مسعود  به سلطنت رسید در سال ٤٢٦ در بلخ به تهمت قرمطی بودن حسنک را بردار کرد و بامنتهای بی رحمی کشت هر چندا بو نصر مشکان درمیان شد و خواست سلطان را باز گرداند سود نکرد بیهقی در کتاب خود داستان مرگ او را به تفصیل ذکر کرده و یکی از قطعات نفیس و شهکارهای نثر او شمرده میشود.

بیهقی داستان دار زدن او را چنین می نگارد :

" . . . وحسنک را بپای دار آوردند نعوذ بالله من قضاء السوء وبیکها را ایستادانیده بودند که از بغداد آمده اند . و قرآن خوانان قرآن میخواندند.

حسنک را فرمودند که جامه بیرون کش وی دست اندر زیر کرد و پای چه های ازار را به بست و جبه و پیراهن بکشید و دور انداخت با دستار و برهنه با ایزار بایستاد و دست ها در هم زده تنی چون سیم سپید و روی چون صدهزار نگار وهمه خلق بدرد می گریستند خودی روی پوش آهنی بیاوردند عمداً تنگ چنانکه روی و سرش را نپوشیدی و آواز دادند که سر و رویش را بپوشید تا از سنگ تباه نشود که سرش را به بغداد خواهیم فرستاد و حسنک لب می جنبانید و چیزی میخواند تا خود فراخ تر آوردند و در میان احمد جامه دار بیامد سوار وروى بحسنک کرد و پیامی گفت که خداوند سلطان میگوید این آرزوی تست که خواسته بودی ما بر تو رحمت کرده بودیم اما خلیفه نوشته است که توقر مطی شده ئی و بفرمان او بردار می کنند پس از آن خود فراخ دروی پوشانیدند و آواز دادند که بدو اودم نزد و از ایشان نیندیشید نزدیک بود شوری بپاشود سواران تاختند و آن شور بنشاندند و حسنک را سوی دار بردند و بجایگاه رساندند به مرکبی که هرگز ننشسته بود جلادش استوار به بست و رسنها فرود آورد و آواز دادند که سنگ دهید هیچ کس دست بسنگ نمیکرد و همه زار زار می گریستند خاصه نیشاپوریان پس مشتی رندرا سیم دادند که سنگ زنند و او خود پیشتر خفه شده و مرده بود .

این است حسنک و روزگارش چندان غلام وضیاع واسباب وزروسیم و نعمت هیچ سود نداشت او رفت و آن قوم که این مکر ساخته بودند نیز برفتند احمق مردا که دل در این جهان بندد که نعمتی بدهد وزشت باز ستاند هفت سال مردۀ وی بردار بماند هفت سال بعد او را دفن کردند ولی کس ندانست که سرش کجاست و تن کجا مادر حسنک زنی بود سخت جگر آور دوسه ماه از وی پنهان داشتند چون بشنید جزعی نکرد چون زنان بلکه بگریست بدرد که حاضران خون گریستند پس گفت: "بزرگ مردا که این پسرم بود که پادشاهی چون محمود این جهان بدو داد و پادشاهی چون مسعود آن جهان ."

این وزیر از بزرگان و نکو محضران روزگار بود و درعین جوانی از جهان رفت فرخی را درباره وی چکامهاست یک جابه جوانی وی اشاره کرده گوید :

طعنی دگر باو نتواند زدن عدو

جز آن که ژاژ خاید و گوید که نیست پیر

رای درست باید و تدبیر مملکت

خواجه بهر دوسخت مصیب آمد و بصیر

و جای دیگر درستایش وی گوید :- 

من قیاس از سیستان دارم که آن شهر من است

وز پی خویشان ز شهر خویشتن دارم خبر

شهر من شهری بزرگ است و زمینش نامدار

مردمان شهر من در شیر مردی نامور

تاخاف را خسرو ایران از آنجا برگرفت

در ستم بودند از بیدادهــر بیداد گر

چون شه شرق وزارت را بخواجه باز خواند

بیشتر شعلی گرفت از شغل خواجه بیشتر

خانه ها آباد گشت و کاخها بر پای شد

با خضر شد بار دیگر باغهای بی خضر