32

اسپهبد شهر یار ؟

از کتاب: ترجمه فارسى (فردوسى پر چهار مقالے) تاليف پروفيسر محمود شيرانى ، فصل سوم

این شخصیت در تاریخ، نهایت عجیب است. نه تنها نام بلکه هستی او مورد اشتباه و تردد است درباره زندگانی و کارنامههای او فقط اینقدر میدانیم : نام وی شهریار ، شروین بن رستم بن سرخاب بن قارن بن شهریار است که این شخص اخير معاصر با ماكان بن کاکی بود و خود شهریار در عصر رکن الدوله بویه و شمگیرین زیار میزیست. فرزندش شروین بنام جدش موسوم بود و در حیات پدر وفات یافت ، خود شهریار تا زمان قابوس بن وشمگیر و سلطان محمو د زنده بود و فردوسی شاهنامه خود را بدر بارش تقدیر داشت این سخنان را من از ترجمه انگلیسی تاریخ طبرستان ابن اسفندیار که پروفیسر بروان کرده است گرفته ام . میرزا محمد قزوینی درباره عصر زندگانی شهر یار در ذكر صاحب سرزبان نامه چنین مینویسد :

"پدر مرزبان اسپهبد رستم بن شهر یار بن شر و بن معاصر شمس المعا المعالى قابوس بن وشمگیر ( ۳۶۶ - ۳۰۴ ق) بود، و در فریم (پریم)

و شهریار کوه قائم مقام ،پدر شد و پدرش شهر یار بن شروین معاصر سلطان محمود غزنوی بود و در ۳۳۷ هجری (بقول شيفر - معلوم نیست از روی چه ما خذ ) بتخت نشست و مدتی دراز بماند و زمان سلطان محمود را درک نمود و او ست که فرد وسی بعد از فرار از دربار سلطان محمود بنزد وی رفت و خواست که شاهنامه بنا او کند و آن حکایت معرو فست. (مقدمه سرزبان نامه صفحه و ) در تاریخ وفاتش دانشمند موصوف قزوینی  مينويسد : تاریخ وفات این شهریار معلوم نیست، همین قدر ابن اسفندیار گوید: "شهریار مدتی دراز بماند تا در عهد شمس المعالی قابوس بن وشمگیر و هم در عهد سلطان يمين الدوله محمود بماند ." و چون تاریخ اتمام شاهنامه . در ۴۰۰ هجری است. در هر حال وفات شهریار بعدازان واقع شده است ." 

(چهار مقاله۱۹۰)

پس اگر در ۳۳۷ ق شهریار بر تخت نشسته و تا بعد از ۴۰۰ ق هم زنده با شد، این طول مدت شاهی او بجای خود حیرت خیز است و هم مورد تامل است که در مدت ۶۳ سال سلطنت خود وی کاری نکرده که آنرا در تاریخ ها ذکر کرده باشند ! معاصران او و شمگير و رکن الدوله در سنوات ۳۵۷ و ۳۶۶ ق می میرند ، ولی خود شهریار تا آغاز قرن پنجم هجری در انتظار فردوسی باقی می ماند و نام مرگ را بر زبان نمی آرد ؟

درین جا گفت ر علامه میرزا محمد نیز مورد تعجب است که گوید : رستم فرزند شهریار معاصر شمس المعالی قابوس بود و خود شهریار در عهد سلطان محمود ( ۳۸۸ - ۴۲۱ ق) زیستی ، که در ینصورت باید پسر بیش از پدر به تخت شاهی رسیده باشد ! و عجب تر ازین آنست که ابن اسفند یار گوید: جانشین شهر دار اسپهبد دارا بود ، که مدت کمی حکم راند و بعد از دارا فرزندش  سپهبد شهریار بر تخت نشست که با قابوس بن و شمگیر در مدت ۱۸ ساله مهاجرت همراه بود ، و هم با او به گرگان باز آمد و کارهای نمایان کرد : شهر با رکوه را فتح نمود و در سنه ۳۸۷ ق  بمدد باقی بن سعيد ، فیروزان بن حسن را شکست داد و برای قابوس مملکت را تصفیه کرد و خودش هم نیرو گرفت و بر قابوس شورید . 

و نی بدست رستم بن مرزبان گرفتار آمد و عمر باقیمانده خود را در زندان گذرا نید اکنون ما بیک دشواری دیگری مواجه می شویم به بن معنی که بجای یک شهر یار ، در یک زمان باید دو شهریار را بپذیریم. یعنی شهر بار تا نی و شهریار ثالث ( زیرا در آل با و ند سه شهر یار بوده اند )

شهریار ثالث باید فرزند دا را و جانشین او باشد ؛ که درینصورت شهر یا ثانی مورث دارا با او معاصر میگردد ، زیرا بقول ابن اسفند یار هر دو با قابوس و سلطان محمو د معاصرند ، و شهر یار ثالث برای قابوس، کشور آیایی اورا فتح می کند، ولی شهر بار ثانی بدون هیچ ضرورتی صرف بخاطر فردوسی تا بعد از سنه ۴۰۰ ق هم زنده می ماند ! 

با در نظر داشتن متن این دشواریها من منا سب میدانم ، که در گذشت شهر یا ر تانی را قبل از نفی بلد قا بوس که از ۳۷۰ تا ۳۸۸ ق دوام دارد بدانم ، و رفتن فردوسی را بدر با رش داستانی بی بنیاد تصور کنم !

در یک کتاب فرانسوی که نزد پروفیسر محمد شفیع مردار اور ينتل کالج لا هور ديده ام و نام آن از یادم رفته ، سنین حکمداری این شاهان را ) چنین نوشته است: 

جلوس شهريا رثانی سنه ۳۷۰ ق ۹۲۹ م . وفاتش ۳۵۵ ق ۹۶۶ م .

جلوس دارا سنه ۳۵۵ ق ۹۶۵ م . وفاتش ۳۶۰ ق ۹۷۲ م .

جلوس شهر یار ثالث سنه ۳۶۲ ق ۹۷۲ م . وفاتش ۳۹۷ ق ۱۰۰۶ م . برين سنين ظاهراً اعتراض وارد نیست ولی رفتن فردوسی پیش شهر یا رثانی درسته ۴۰۰ ق ممکن نیست اما اگر ما فرض کنیم که بدربار شهر یار ثالث رفته باشد، که در تایخ عتبی نام او را اسپهبد شهریار بن شروین نوشته، بنا برين میرود که فردوسی بدربار او رفته باشد ولی این هم متعد راست زیرا وی در سنه ۳۹۷ ق پیش از ختم شاهنامه در گذشته بود و پیش از وفات هم مدتی زندانی بود، بنا برين رفتن فردوسی به پیشگاه این شهریار ثالث نیز خالی از اشکال تاریخی نیست ! یک سخن دیگر نیز در خور توجه است: که میرزا محمد (قزوینی) در حاشیه چهارمقاله 

(ص ۱۹) مینویسد : که در تمام نسخه های خطی چهار مقاله بجای شهر یار ، شهر زاد و هم در چهار مقاله طبع تهران شیرزاد و در محظوطات تاریخ طبرستان شهر با ر است . چون درین تاریخ کدام شهرزاد با شیرزادی را سراغ نداریم بنا برین وی (علامه قزوینی) شهریار مذکوردر تاریخ ابن اسفندیار را برگزیده است . بهر حال شهریار یا شهرزاد یا شیرزاد بهرنامی که گفته شود ، یک مجود عجیبی است که شخصیت تاریخی او را پرده های تاریکی پوشانیده و جای تعجب نیست که وجودش افسانوی باشد !

بقول عروضی این شهریار سلطان محمود را آقا و بادار خود دانسته و گوید: "محمود خداوندگارمنست" ولی ما میدانیم که درین ایام سلطان محمود را با طبرستان تعلقی نبود بلکه پادشاه این دیار قابوس بن وشمگیر بود ، وشهريار محكوم قا بوس ! سلطه سیاسی محمود در طبرستان مدتی بعد از وفات قابوس پهن شده بود . پس حقیقت اینست که نه فردوسی به طبرستان رفته نه جایی دیگر! بلکه بعد از مایوسی از دربار محمود پیش برادرش امیرابو المظفر نصر بن ناصر الدين غالباً به خراسان با سیستان رفته باشد و این نظر من برخود شاهنامه مبنی است. نصر درین ایام در خرسان اسیر الجيوش یا در سیستان حکمدار بود ، در سوزه لاهور یک در هم ضرب سیستان سنه ۴۰۱ بنامش موجود است .

در تمهید داستان شیرین و خسرو شاهنامه فردوسی ذکر برهمی روابط خود را به اسلطان چنین مینمابد :

بود بیت شش با ربیور هزار            سخنهای شایسته غمگسار 

نه بیند کسی نامه پارسی                 نوشته با بیات صد بارسی 

اگر باز جویند ازو بيت بـد              همانا نباشد کم از پنج صد 

چنین شهر یاری و بخشنده یی        به گیتی زشاهان در خشنده یی 

نکرد اندرین در استانها نگاه          زبد گوی و بخت بد آمد گناه


حسد برد بدگوی در کار من            تبه شد بر شاه بازاری من

بدین صورت فردوسی شاهنامه را به سالارشاه یعنی امیر نصر تقدیم داشته و امید وارصله است و هم از آن امیر میخواهد که پیش سلطان از و شفاعت نماند ، در شاهنامه است :

چو سالار شه، این سخنهای نغز              بخواند بیند پاکیزه مغز 

ز گنجش من ایدر بوم شادمان               کزو دور ها را بد بدگمان

وزان پس کند یاد بر شهر یار                  مگر تخم رنج من آید ببار

که جاوید باد افسر و تخت او                 ز خورشید تا بنده تر بخت او 

در اشعار مذکور فردوسی از نا قدر دانی سلطان شاکیست ، که نتیجه سعایت و بدگویی دشمن است . مگر تاویل و تشریح این بدگویی مخالفان را تذکره نگاران باعتزال و شیعیت فردوسی کردهاند، ولی از اشعار فوق پدید می آید که این تأویل بکلی بیجاست و نظر شخصی من اینست ، که این بدگویی و بد خواهی ، ابد و اصلا به مذهب فردوسی تعلقی نداشت وی شیعی باشد یا معتزای یا سنی ، مسئله مذهب در بین نیست. حقيقت نفس الامر اینست: که قدما نیز درباره مذهب فردوسی معلومات روشنی نداشته اند، و همین طور اند که ما و اهل این زمانند.

در ذیل این سطور همان اشعار شاهنامه را می آوریم ، که برای شیعیت شاعر بأن تمسک میکنند. در دیباجۀ شاهنامه نامهای خلفای راشدين عيناً بشيوه اهل تسنن مذكوراند و بعد از آن میگوید :

حکیم این جهانرا چودر یا نهاد            برانگیخته موج از و تند باد

چو هفتاد کشتی برو ساخته                 همان باد بانها برافرخته

یکی بهن کشتی بسان عروس             بیا راسته همچو چشم خروس 

محمد بد و اندرون با علی                 همان اهل بیت نبی و وصی 

خردمند کز دورد ریا بدید                کرانه نه پیدا ، نه بن ناپدید 

بدانست کو موج خواهد زدن            کس از غرق بیرون نخواهد

شدن بدل گفت اگر با نبی و وصی    شوم غرقه ، دارم دو یا روفی 

همانا که با شد مرا دستگیر                خداوند تاج ولوا وسرير 

خداوند جوی و سی و انگبین              همان چشمه شیر و مامعين 

اگر چشم داری بدیگر سرای                بنزد نبی و علی گیر جای 

گرت زین بد آید گناه منست             چنین است این رسم و راه منست 

دلت گر براه خطا مایل است               ترا دشمن اندرجهان خودد است

نباشد جز از بی پدر دشمنش                  که یزدان به آتش بسوزد تنش 

در دیباچه شاهنامه بعد از منقبت خلفای را شدین، این اشعار حیثیت آنرا مشتبه میگرداند و مخصوصاً سه بیت آخر که در آن جوش غیر ضروری اظهار شده پرده از اسرار آن بر میدارد. در مواقع اشتعال شدید هم از فردوسی انتظار استعمال چنین زبان بمشکل شده میتواند. وی همانطوری که نرم گفتاری و شیرین زبانی را تلقین میکند ، بر همین پند عملاً نیز استوار است . خود گوید :

درشتی زکس نشنود نرم گوی             سخن تا توانی به آرزم گوی کسانیکه از مطالعه شاهنامه به اخلاق و خصایل وسیرت فردوسی آشنایی دارند ، بهیچ صورت یقین کرده نمیتوانند ، که فردوسی سراینده این اشعار باشد و نیز این دریاچه شاهنامه که نماینده جوش مذهبی متعصبانه است درینجا قطعاً ناموزون است .

من معترفم که فردوسی بسبب شیعی بودن و اظهار عقیدت، بنابر محبت و تفضيل حضرت علی کرم الله وجهه آنچه خواسته سروده باشد، لیکن نه بچنین زبانی که وسیله دل آزاری و رنجش فریق دیگر گردد. سلطان محمود یک پادشاه سنی بود، وگروه های شیعی او را سنی سخت سر میدانستند و نظامی عروضی هم گوید "سلطان محمود سردی متعصب بود (چهارمقاله ۴۹)

در چنین صورت رفتن فردوسی بدربار وی و نرفتنش پیش سلاطین شیعی آل بویه و دیالمه چه علتی داشته باشد؟ و اگر هم بدربار محمود آمده باشد، اظهار مذهب و تعصب بر آن چه ضرورتی داشت آنهم بچنین الفاظ ؟ آيا درينگونه اوضاع طريقه معقول و سنجیده تر این نبود ، که اظهار مذهب خود را با لفاظی کردی، که لااقل به مذهب درباری و یا مذهبی که سلطان پیروش بود صدمه نرسانیدی ؟ زیرا تمام اسناد و گفتار خود فردوسی شهادت میدهد ، که وی بد ر بار سلطانی باسيد انعام وصله رفته بود ، نه اینکه بر مذهب پادشاه با سب وشتم بتازد ، وتلقين مذهب خود را بچین زبان زننده بنمايد !

مقصد من صرف اینست که فردوسی یک انسان عاقل و خرد مندی بود : وی چرا بچنین صورت جذبات مذهبی سلطانرا بر می افروخت و برای چه مقصد ؟ وقتی ما در شاهنامه این اشعار را میخوانیم که :

دلت گر براه خطا مایلست                ترا دشمن اندر جهان خود دلست

نباشد جز از بی پدرد شمنش               که یزدان به آتش بسوزد تنش 

حیرت و تعجب ما بحد نهایی میرسد. و اگر فردوسی را گویند ؛ ابن اشعار بدانیم. پس واضح است که وی یا اصلا از سلطان توقع صله نداشت ، یا اینکه جنون مذهبی برو آنقدر غالب بود ، که با محمود سلطان مقتدری جنگیده ، و جلال و عظمت مطلق العنانی او را بکلی فراموش کرده و با لفاظ صاف او را "خارجی" شمرده و گفته : 

اگر بر راه خطا میر وی ، دشمن خودی !

دشمن حضرت علی شاید بی پدر باشد و خدا او را به آتش جهنم میسوزاند!

ولی این راه خطا چیست ؟ و دشمن حضرت علی کرم الله وجهه کیست؟.

جواب اینست: "فرقۀ خوارج" !

که فردوسی در بارسلطان باسید صله رفته ، نه اینکه او را ما میدانیم خارجي المذهب بگويد وبدون وجه غضب او را اشتعال دهد. آیا این جنون نیست ؟ کلماتی مانند بی پدر (حرامزاده) را فردوسی در موقع غضب فراوان هم استعمال نکرده. پس در دیباچه شاهنامه هم استعمال آن معقول بنظر نمی آید و اگر ما بپذیریم که فردوسی این اشعار را واقعاً در خطاب به سلطان سرو ده و امید عطا داشته ، انتهای خوش عقیدگی ما خواهد بود!! وبنابرين من هم آنرا الحاقي ميدانم.

در شاهنامه علاوه بر دیباچه، در دوسه مورد اشعاری بنظر می آید که ازان شیعیت او بمشام میرسد ، مثلاً در خاتمه داستان سیاوش این ابیات را میخوانیم :

بدان گیتیم نیز خواش گر است           که با ذوالفقار و با منبر است 

منم بنده اهل بیت نبی               سر افگنده بر خاک پای وصی 

یا در خاتمه داستان نوش آزاد این ابیات:

۱- اگر در دلت هیچ مهر علیست            ترا جد شبر بخواهش گریست 

۲-  بمينو بدورسته کردیم و بس              در رستگاری جز او نیست کس

۳- اگر در دلت زو بود هیچ ریخ             بدان کو بهشت از تو دارد دریغ ۴- دل شهر دار جهان شاد باد                  همین گفته من و را یاد باد

۵- جهاندار محمود جویای حمد               کز و در همه دل بود جای حمد ۶- سر تاج او شد ستون سپهر                همیشه ز فرش فروزنده مهر داستان نوشزاد از آن حصه کلام فردوسیست که در غزنه سروده شده و 

مطلب از مدج سلطان هم روشن میگردد. در اینجا هم فردوسی به تلقین

مذهبی پرداخته و متاسفانه بزبانی که هر مستمع عادی سنی از آن متاثر میگردد ، تا چه رسد که سلطان قاهری چون محمود که بر مذهب خود تعصب سختی هم این داشت!

آیا کسی که با حضرت علی کینه میورزد، جز خارجی خواهد بود ؟ پس این ابیاترا هم مانند نظایر سابق آن الحاقی میدانم ، و همین عناصر است که در داخل شاهنامه برشعیت گوینده آن دلیل می آورند . ولی در هجو نسبت به متن شاهنامه این گونه مواد فراونست مانند این ابیات که در صفحات گذشته آنرا آورده ایم: 

(۱) مرا غمز کردند              (۲) هر آنکس که در دلش

(۳) منم بنده هر دو               (۴) من از مهر این

(۵) نباشــد جـز از                (٦) منم بنده اهل بيت

(۷) نه ترسم که                    (۸) چه گفت آن

(۹) که من شهر                  (۱۰) گواهی دهم

(۱۱) چو با شد ترا               (۱۲) گرت زین بد آید .

(۱۳) باین زاده ام                  (۱۳) ابا دیگران مرمرا 

(۱۵) چوبر تخت شاهی           (١٦) گر از مهرشان

(۱۷) جهان تا بود                   (۱۸) که فردوسی 

(۱۹) بنام نبی و علی .

بقول عروضی هجو سلطان محمود را از بین بردند و شستند پس هجو پس هجو کنونی جعواست و فردوسی را با آن تعلقی نیست ، ونه سلسله نسبت آنرا تاعهد فردوسی رسانیده میتوانند. از اشعار فوق هجویه شماره د – ۸ – ۹ – ۱۰ – ۱۱ – ۱۲ – ۱۳ – ۱۴  از دیباچه شاهنامه منقولند بیت ۶ درخاتمه داستان سیاوش آمده و نمبر ۱۵ در نسخ خطی شاهنامه دیباجه و یوسف و زلیخای منسوب بفردوسی نیز منقولست ، وابيات ۱ - ۱۳ در چهار مقاله عروضی آمده است .

آیا این امر در خور تامل نیست که فردوسی - طوریکه در بالا دیدیم در شاهنامه خطاب بامير نصر ، تنها بر ذکر بدگویی دشمن قناعت کرده و تشریحی نمیدهد ، که آن بدگوبی چه نوع بود ؟ و دیباچه قديم صرف اينقدر گويد "سخن در مذهب خود گفته" ولی توضیح نداده که کدام مذهب ؟ شرح این بدگوبی را یک ونیم قرن پس از فردوسی تنها عروضی به کلمات اعتزال وشيعيت او نموده که در اشعار هجویه محبت نبی و علی تعبیر گشته است اما اگر فردوسی را از چگونگی این بد گویی اطلاعی بودی ، حتماً آنرا به امیر نصر گفتی، و اگر تهمت بی اساسی را برو زده بودندی، بتردید آن پرداختی و اگر راست بودی حتماً عذر آنرا خواستی .

ولی این را هم باید پذیرفت که آن بدگو بی هرچه که بود، فردوسی خود را بکلی بیگناه می شمرده و با وجود عدم قدردانی سلطان میخواست که توجه او را بطرف خود مبذول گرداند، و این کار را بوسیله امیر نصر انجام میدارد وازو خواهش میکند که بحضور سلطان سپارش او را بنماید تا نهال آرزوهایش با رور گردد. اگر این عدم قدردانی سلطان بنابر مذهب فردوسی بودی، پس فردوسی چگونه به امیر نصر توسل جستی ، که خود این امیر هم منی بود و فردوسی صاحب چنین مذهب را از "خوارج" شمردی .

اگر تهمت اعتزال و شیعیت فردوسی صحتی میداشت، این یک راز عمیق نا قابل گفتن نبود، که فردوسی آنرا به امیر نصر هم گفته نمی توانست. زیرا روابطش با ابن امیر خوشگوار بود ، و در شاهنامه چندین بار او را ستایش کرده و همواره پیش او میرفته است و هم شیعی با معتزای بودن در آن هنگام جرمی نبود . پس پوشیدن آن از امیر نصر و بیان آن در هجو ، معقول نیست ، و وجهی برای آن بنظر نمی آید.

واقعیت انیست که خود فردوسی اطلاعی از بدگوی و چگونگی بد گوئی نداشت ، ولی بعد از فردوسی نسلهای بعدی بتأویل اشعاری که قبلاً در ذکر امير نصر آوردیم پرداختند و آنرا رنگ مذهبی دادند و تذکره نگاران و فردوسی پرستان از آن داستانها ساختند ورنه مؤرخان معاصر دربارۀ رویه بد سلطان که بنابر و جوه مذهبی با فردوسی بعمل آورده باشد ، چیزی ننوشته اند.

 این نکته را هم فراموش نسازیم که در یکصد بیت شجویه (سمسوب) بفردوسی نوزده یا بیست بیت وقف اظهار تشیع اوست، و اگر اینگونه اشعار را از تمام هجو ها فراهم آوریم، عدد ابیات آن به ۶۰ خواهد رسید. ولی در شصت هزار بیت شاهنامه اینطور ابیات همه به ۱۸ یا ۱۹ عدد میرسد.

نمیدانم که فردوسی چرا تنها در میدان هجو دفعه اینقدر شیعی پر جوشی شد، که ۸۰ بيت هجویه را وقف تظاهر بمذهب خود (آنهم با الفاظ چنین زننده) نمود ؟

اگر کسی :گوید که هنگام نظم شاهنامه، بنابر تعصب سلطان ، اظهار جذبات حقیقی خود را کرده نمیتوانست این هم و اقعیت نیست زیرا در برخی از موارد متن شاهنامه نه تنها جذبات مذهبی خود را اظهار کرده، بلکه سلطانرا بنوعی خطاب نماید که گویا وی "خارجی" باشد !

اکثر شاهنامه در طوس سروده شده که درانجا فردوسی مانعی درا بر از جذبات مذهبی خود نداشت. این بخش شاهنامه  که ( دونیم حصه از مجلدات کنونی آنست ) صرف در یک مورد دو بیت منقبت دارد ، که در خاتمه داستان سیاوش است و مادر بالا آذرا نقل کردیم حصه باقیمانده تقريباً یک ونیم جلد دیگر که در غزنی آنرا سروده این (مطلب از دیباچه داستان نوشزاد برمی آید ) در دو مقام منقبتی دارد، که مورد اعتراض و رنجش هر سنی شده میتواند و ازین برمی آید که فردوسی را تنها هنگام رسیدنش به غزنه ( که زیراداره اهل تسنن بود ) این سخن بیاد آمد که وی شعیی است و باید آنرا اعلان نمایم، و آن هم بطریقی که علت دل آزاری فرقۀ د یگر (صاحب اقتداری ) گردد . به عقیدۀ من چنین تنگ نظری از شاعری مانند فردوسی که معیار اخلاقیش والا ترا از تمام شعرای ایرانست بعید بلکه محال باشد.

اکنون ما قصیده یی را می آوریم ، که آنرا قاضی نورالله شوستری در

مجالس المؤمنين بفردوسى منسوب داشته و هم او را در جمله شعرای شیعی موقع اولین داده است.

قاضی صاحب عقیده دارد که شاهنامه درطوس بنام نبی و علی نوشته شده و فردوسی بحكم نقيه ، بخاطر سلطان محمود نامهای اصحاب ثلاثه را هم آورده بود دلیل این مطلب این دو شعر از اشعار هجو به است :

که فردوسی طوسی پاک جفت           نه این نامه بر نام محمود گفت 

بنام نبی و علی گفته ام                      گهرهای معنی بسی سفته ام

اکنون آن قصیده (منسوبه) را به خواننده گرامی تقدیم میدارم:

اگر بری بخم زلف تا بدارا نگشت         ز زلف خویش برآری بزینها را نگشت 

مگر شمارۀ زلف تو میکندشانه؟             که کرده درخم زلف تو بیشما را نگشت گره کشود زرگهای جهان خسته دلان       چوکرده زلف سیاه توتار تار انگشت بحرف قتل من انگشت کش نهادی دوش  سرم فدای تو، زین حرف بر مدارا نگشت سزای شهد شهادت شهید عشق بود           چو بارتیغ بر آرد ، دلا بر آر انگشت نظاره مشکین هلال تو هر ماه               کشد مه نوازین نیلگون حصار انگشت بمستی آرزوی پای بوس او کردم          نهاد بر لب چون نوش خود، نگار انگشت 

دلا چو پیر شدی بگذر از هوا و هوس         ز بهر آرزوی نفس خود بر آر انگشت بگو که بود که شد فتح باب خیبر ازو؟       که کرد بر در آن قلعه استوار انگشت ؟ که پاره کرد کمند نفاق و رشته کفر؟         بگاهواره که زد دردهان سار انگشت ؟ علی عالی اعلی که دست همت او           هزار پی زده، در چشم ذوالخمار انگشت شهی که تابد و انگشت درز خیبر کند         برامد از پی اسلام صدهزار انگشت  که زد بدو انگشت مره را بدونیم  برای قتل عدو ساخت ذرالفقار انگشت شهی که دلدل او را که خرامیدن  بخاره در شدیش دست و پا چهار انگشت

زتیغ دست تو جان برد و زجهان ایمان     برانکه کرد بدین تو استوار انگشت

زدست تیغ توجان بردی از براوردی         پی شهادت دین توذو الخمار انگشت

کسی که حب تواش نیست تا بروز شمار     بهرزه گوی به تسبیح می شمار انگشت کسی که دست بدامان حیدر و آلش             نزد بسا که بدندان کند نگار انگشت شها تر است مسلم کرم که گاه رکوع            کند برای تو انگشتری نثار انگشت کمینه چا کرو مداح تست "فردوسی"         همیشه با قلمش گشته دستيار انگشت قبول کرده غلامی قنبر تو بجان              نهاده از مژه بر چشم اشکبار انگشت بزرگوار خدایا ! بحق حیدر و آل           در آن نفس که رود خلق را ز کار انگشت موالیان علی را از روی لطف و کرم      ز هول روز جز ابر قرار دار انگشت 

شها ! غلام غلام توام مرا مگذار

برای فاقه برآرم بزینها را نگشت


قاضی صاحب خواسته که بسند این قصیده تشیع فردوسی را ثابت گرداند ، از عجائب روزگار است، حتی که درین قصیده تخلص فردوسی هم دیده میشود و ازین برمی آید که بنظر قاضی صاحب ثبوت تشیع فردوسی از روی شاهنامه ناکافی بود، و این قصیده را هم آورد. اما این سخن معلوم همگانست که قاضی صاحب اکثر مشاهیر سنی را در فرقه خود داخل دانسته و ترس آن میرود که با فردوسی هم همین کار را کرده با شد! 

بنابرین درباره قصیده بالا این نکات شنیدنی است : 

۱-  تمام دنیا در تلاش آنست که نمونه کلام فردوسی را بصورت قطعه یا قصيده و غزل بدست آورند .

ولی نه قرن گذشت، که جز چند قطعه که در تذکره های قدیم وجدید مضبو طست يک شعر دیگر را نیافته اند . اما قاضی صاحب نهایت خوش نصیب است که یک قصیدۀ کامل او را یافته ، مگر بدبختانه حواله مأخذ آنرا نداده است ، بنابرین جای این گونه تردد و شبهت هست که مبادا این قصیده مجعول نباشد !

۲- اگر کسی اسلوب کلام این قصیده را بغور ببیند ، خواهد دید که با زبان عهد فردوسی و کلام او شباهتی ندارد. ساختمان جمل و تراکیب و کنایات و محاورات واضافات آن اکثر به عهد خود قاضی صاحب شبیه تر وهما نندتر است.

۳- درعهد فردوسی استعمال ردیف در قوافی بطور عمومی رواج نداشت

و اصالیب شعر فارسی ما بعد است . و در چنین زمینۀ سنگلاخ کسی قصیده بی نمیسروده. دواوین عنصری و فرخی و منوچهری پیش چشم است که این سخن ما را بثبوت میرسانند. 

۴- وجود تخلص شاعر درین قصیده نیز آنرا مورد شهبت شدید قرار میدهد زیرا شاعران آن عصر به استعمال تخلص خود اینقدر پابند و عادی نبوده اند ، و مخصوعاً فردوسی درین مورد بکلی بی پرواست در شاهنامه فقط درد و جای ـ آن هم در آغاز وانجام اشعار دقیقی - تخلص او آمد ، که آنهم در نسخ قد یم "گوینده"بود و متأخرین به فردوسی تبدیل کرده اند !

یک قصیدۀ دیگر مجعولی که بفر دوسی نسبت داده اند اينست : 

ایدل ار داری هوای جنت المأوى بيا         در حيريم كبريا ، بي کینه و کبر و ریا 

گربقای جاودان خواهی ره عقبی گزین      ورسرای خلد خواهی بگذر از دار الفنا نعمت اسلام عامست و نه خاص از بهر    عام خوان دین گسترده و در داده مردم را ملا جهد کن تا ناسزا هر گزنه گویی با کسی      ور بگویی ناسزا ، یابی جزا روز جزا عاقل دنيا و ديني ، آنگه از علم و عمل        سنت احمد بجا آری و فرض کبریا سنت احمد بود از حب اولاد رسول          زان که فرض کبریا باشد زحب مرتضی بگذرانی پایه قدر خود از ایوان عرش       گریجا آری زایمان شرح شرع مصطفی

کی رسی هرگز بسر حکمت عهد الست      تا نخوانی معنی آیات قرآن هل اتی 

معنی قرآن کلام الله اگر دانی بحق           از پی فضل ولی الله بر خوان ا نما 

گرهنر از تیغ میجویی مجو جز ذوالفقار   ورحدیث از جود میگویی مگو جزلا فتی 

لا فتى الا على لاسيف الا ذالفقا               ما در شبیر و شبر ، فاطمه خير النسا 

پس برین معنی نظیرش در جهان هرگز نبود گرتوگویی بود در گیتی کدامین  کی، کجا؟ روبه تورات کلیم و بشنو از بیچون که چون    خواند احمد میت میت و مرتضی را عیلیا ديدة تحقيق بكشا و ببين عين اليقين             در ولایاتش نشان معجزات انبا

 گرخلیل الله نبود معجز اندر منجنیق         كان زمان آمد درون نار نمرود از هوا گرشد اندر نار ابراهیم هم خوش درگذشت       از سه فرسنگ آتش مد بن علی مرتضی اهم شنودی کز پی فتح سلاسل بوالحسن      رفت اندر منجنیق و شد دران حصن ازقضا گر کلیم حق بمعجز از سر چاه شعيب بر گرفت        و باز پشت افگند سنگ آسیا

لام وجيم الف من از حصن حیدر در بکند

                                      مرتضی در باز پشت افگند چل گام از قضا

گر بموسی داد بعد از مدتی دختر شعیب

                                         در زمان ، دختر به حيدر داد شاه انبیا

داد گرگی پاسخ یعقوب چون پرسید ازو

                                         بهر فرزند عزیز آن يوسف زيبا لقا 

نیز با شیر خدا گرگ آمد در سخن 

                                          از برای گوسفند آن زن پیر دغا

صالح پیغمبر از معجزه اگر پیش گروه

                                        یک شتر آورد بیرون از صیل ؟ گاه دعا

حیدر از تل حصار آورد بیرون اشتران

                                        یک قطار او داد در قرض نبی فخر رجا

پس بسان موسی و هارون بقرب و منزلت

                                     ابن عم خواند او به معنی او ز خود داماد را

ذوالفقار از بهر دفع کفر ، حیدر را بداد

                                          همچنان از بهر دفع سحر موسی را عصا

گر شد اندر دست داؤد نبی آهن چو موم

                                         از برای درع و دفع تیر در روز دغا

بیل آهن نیز حیدر ساخت در حال آژده

                                     خورد شد هم سنگ خارا در کفش چون توتیا

راستی را گربه ملک اندر سلیمان نبی

                                       مور را دانست دفعاً زد بمرغان را ندا

بوالحسن مفتی مور و مارو ماهی و و ز وزغ

                                       قاضی باز و کبوتر ، سیر نمل و اژدها

گر ز روی معجز مطلق بهر حدی مگر

                                        از دم عیسی مریم مرده یا بیدی بقا

جمجمه اندر زمین با آب وابقا کبر کرد

                                       زنده شد از نطق حیدر بعد چندین سالها

اندرین گردون گردان قرص ماه نور بخش

                                      شد دونیم از معجزات مصطفای مجتبی

از برای طاعت عصرش علی را بازگشت

                                     خسر و سیارگان خورشید در اوج سما

چشم بر کند بریده دست قصاب از دمش

                                       شد درست و بهتر از اول بفرمان خدا

ابن همه برهان وصد چندین ز روی راستی

                                      گر برای ای دیگران داری بیا و را نما

کهر با گر زانک با قیمت بود اما ولی

                                      نزد عاقل قیمت گوهر ندارد کهر با

گر بدانی نور حید ر هم چو نور مصطفی

                                      ز خداوند جهان آيد بجانت مرحبا

چون کنم شرحش چه گویم چون همی نالم  ز درد

                                     هر زمان از درد جانسوز شهید کربلا

بر نگردم از ره حب على وآلا

                                  ازره حیدر بگردیدن خطا باشد خطا

هر که برگشت از ره حب علی و آل او

                                رفت و ماند او جاودان در سجنت و رنج و عنا

دولت جاوید" فردوسی طوسی" را ببین

گفت مدح خاندان از همت آل عبا

من درباره این قصیده هیچ رای نمیدهم ، زیرا خود معلوم هست که این قصیده را با فردوسی تعلقی نیست، ونه بكلام او وروايات ادبی آن عصر شباهتی دارد و بگفته اخوندی در قرن یازدهم و بعد از آن میماند ! )