ای که زخورشید تو کوکب جان مستنیر

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

ای که زخورشید تو کوکب جان مستنیر

از دلم افروختی شمع جهان ضریر (۱)

ریخت هنر های من بحر بیک نای آب

تیشه ی من آورد از جگر خاره شیر

زهره گرفتار من ماه پرستار من

عقل کلامکار من بهر جهان دار و گیر

من به زمین در شدم من بفلک برشدم

بسته ی جادوی من ذره و مهر منیر

گر چه فسونش مرا برد زراه صواب

از غلطم در گذر عذر گناهم پدیر

رام نگردد جهان تا نه فسونش خوریم

جز بکمند نیاز ناز نگردد اسیر

تا شود از آه گرم این بت سنگین گداز

بستن زنار او بود مرا نا گزیر

عقل بدام آورد فطرت چالاک را

اهرمن شعله زاد سجده کند خاک را