راه شب چون مهر عالمتاب زد

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه
راه شب چون مهر عالمتاب زد
گریه ی من بر رخ گل آب زد

اشک من از چشم نرگس شست
سبزه از هنگامه ام بیدار رست

باغبان زور کلامم آزمود
مصرعی کارید و شمشیری درود

درچمن جز دانه ی اشکم نکشت
تار افغانم بپود باغ رشت

ذره ام مهر منیر ان من است
محرم از نا زاد های عالم است

فکرم آن روشن تر از جام جم است
محرم از نا زاد های عالم است

فکرم آن آهو سر فتراک بست
کو هنوز از نیستی بیرون نجست

سبزه نا روئیده زیب گلشنم
گل بشاخ اندر نهان در دامنم

محفل رامشگری (۱) بر هم زدم
زخمه بر تا رگ عالم زدم

بسکه عود فطرتم نادر نواست
هم نشین از نغمه ام نا آشناست

در جهان خورشید نوزائیده ام
رسم و آئین فلک نا دیده ام

رم ندیده انجم  از تابم هنوز 
هست نا آشفته سیمایم هنوز 


بحر از رقص ضیایم (۱) بی نصیب
کوه از رنگ حنایم بی نصیب 

خو گر من نیست چشم هست و بود
لرزه بر تن خیزم از بیم نمود

بامم (۲۹ از خاور رسیدو شب شکست
شبنم نو برگل عالم نشست

انتظار صبح خیزان می کشم
ای خوشا زر تشتیان اتشم

نغمه ام از زخمه (۳) بی پروا استم
من نوای شاعر فرداستم

عصر من داننده ی اسرار نیست
یوسف من بهر این بازار نیست

نا امیداستم زیاران قدیم
طور من سوزد که می آید کلیم

قلزم یاران چو شبنم بی خروش
شبنم من مثل یم ( ۴) طوفان بدوش

نغمه ی من از جهان دیگر است
این جرس را کاروان دیگر است

ای بسا شاعر که بعداز مرگ زاد
چشم خود بر بست و چشم ما گشاد

رخت ناز از نیستی بیرون کشید
چون گل از خاک مزار خود دمید

کاروان ها گر چه زین صحرا گذشت
مثل گام ناقه (۵) کم غوغا گذشت

عاشقم فریاد ایمان من است
شور حشر (۶)از پیش خیزان من است

نغمه ام زاندازه ی تار است بیش
من نترسم از شکست عود خویش


قطره از سیلاب من بیگانه به
قلزم از ( ۱) آشوب او دیوانه به

در نمی گنجد بجو عمان من
بحر ها باید پی طوفان من

غنچه کز بالید گی گلشن نشد
در خور ابر بهرا من نشد

برقها خوابیده در جان من است
کوه و صحرا باب جولان من است

پنجه کن با بحرم ار صحراستی
برق من در گیر گرسناستی (۲)

چشمه ی حیوان براتم کرده اند
محرم راز حیاتم کرده اند

ذره از سوز نوایم زنده گشت
پر گشود و کرمک تا بنده گشت

هیچکس رازی که من گویم نگفت
همچو فکر من در معنی نه سفت

سر عیش جاودان خواهی بیا
هم زمین هم آسمان خواهی بیا

پیر گردون با من این اسرار گفت
از ندیمان راز ها نتوان نهفت

ساقیا بر خیز و می در جام کن
محو از دل کاوش ایام کن

شعله آبی که اصلش زمزم است ۳
گر گدا باشد پرستارش جم است

می کند اندیشه را هشیار تر
دیده ای بیدار را بیدار تر

اعتبار کوه بخشد کاه را
قوت شیران دهد روباه را

خاک را اوج ثریا میدهد
قطره را پهنای دریا میدهد

خامشی راشورش محشر کند
پای کبک از خون باز احمر کند

خیز و در جامم شراب ناب ریز
بر شب اندیشه ام مهتاب ریز

تا سوی منزل کشم آواره را
ذوق بیتابی دهم نظاره را (۱)

گرم رو از جستجوی نو شوم
چون صدا در گوش عالم گم شوم

قیمت جنس سخن بالا کنم
آب چشم خویش در کالا کنم

باز بر خوانم فیض پیر روم (۲)
دفتر سر بسته اسرار علوم

جان او از شعله ها سرمایه دار
من فروغ یک نفس مثل شرار

شمع سوزان تاخت بر پروانه ام
باده شبخون ریخت (۳) برپیمانه ام

پیررومی خاک را اکسیر (۴) کرد
از غبارم جلوه ها تعمیر کرد

ذره از خاک بیابان رخت بست
تا شعاع آفتاب آرد بدست

موجم و در بحر او منزل کنم
تا در تابنده ئی حاصل کنم

من که مستی ها زصهبایش کنم
زندگانی از نفس هایش کنم

شب دل من مایل فریاد بود
خامشی از یاربم آباد بود

شکوه آشوب غم دوران بدم
از تهی پیمانگی نالان بدم

روی خود بنمود پیر حق سرشت (۵)
کو بحرف پهلوی قرآن نوشت

گفت ای دیوانه ی ارباب عشق
جرعه ئی گیر از شراب ناب عشق

بر جگر هنگامه ی محشر بزن (۱)
شیشه بر سردیده بر نشتر بزن

خنده را سرمایه ی صد ساله ساز
اشک خونین را جگر پر کاله ساز

تابکی چون غنچه می باشی خموش
نکهت (۲) خود را چو گل ارزان فروش

در گره هنگامه داری چون سپند
محمل (۳) خود بر سر آتش به بند

چون جرس آخر زهر جزو بدن
نا له ی خاموش را بیرون فکن

آتش استی بزم عالم بر فروز
دیگران راهم ز سوز خود بسوز

فاش گو اسرار پیر می فروش
موج می شو کسوت مینا بپوش
 
سنگ شو آئینه ی اندیشه را
بر سر بازار بشکن شیشه را

از نیستان همچونی پیغام ده
قیس (۴) را از قوم حی پیغام ده

ناله را انداز نو ایجاد کن
بزم را از های و هو آیاد کن

خیزو جان نو بده هر زنده را
ازقم خود زنده تر کن زنده را

خیزو پا بر جاده ی دیگر بنه
جوش سودای (۵) کهن از سر بنه

آشنای لذت گفتار شو
ای در ای (۶) کاروان بیدار شو

زین سخن آتش به پیراهن شدم
مثل نی هنگامه آبستن شدم

چون نوا از تار خود برخاستم
جنتی از بهر گوش آراستم

برگرفتم پرده از راز خودی
وا نمودم سر اعجاز خودی

بود نقش هستیم انگاره ئی (۱)
نا قبولی نا کسی نا کاره ئی

عشق سوهان زد مرا ادم شدم
عالم کیف و کم عالم شدم

حرکت (۲) اعصاب گردون دیده ام
در رک مه گردش خون دیده ام

بهر انسان چشم من شبها گریست
تا دردیدم پرده ی اسرار زیست

از درون کارگاه ممکنات
گرد پای ملت بیضاست

ملتی در باغ و راغ آواز اش
آتش دلها سرود تازه اش

ذره کشت و آفتاب انبار کرد
خرمن از صد رومی و عطار (۳) کرد

آه گرمم رخت بر گردون کشم
گرچه دودم از تبار اتشم

خامه ام از همت فکر بلند
راز این نه پرده در صحرا فکند

قطره تا همپایه ی دریا شود
ذره از بالیدگی صحرا شود

شاعری زین مثنوی مقوصد نیست
بت پرستی بت گری مقصود نیست

هندیم از پارسی بیگانه ام
ماه نو باشم تهی پیمانه ام

حسن انداز بیان از من مجو
خوانسار و اصفهان(۴) از من مجو

گر چه هندی در عذوبت (۱) شکر است
طرز گفتار ردری(۲) شیرین تر است

فکر من از جلوه اش مسحور گشت
خامه من شاخ نخل طور گشت

پارسی از رفعت اندیشه ام
در خورد با فطرت اندیشه ام

خرده (۳) بر مینامگیرای هوشمند
دل بذوق خرده ی مینا (۴) به بند