138

شهر آفتاب ها

از کتاب: سرود خون

این روز ها زود گذر همچو آب ها 

ما را برند سوی عدم باشتاب ها

هر روز ابر تیره کند روی آسمان

ای جان فدای شهر من و آفتاب ها 

هر گز کسی سوال مرا پاسخی نگفت

من ماندم از زمانه و این لا جواب ها

دیگر مرا بجز دل من نیست رهنمون

من آینه گزیدم و یاران کتاب ها

از عقل نا امید شدم ای جنون بتاز 

کان راه بود خم به خمش پیچ و تاب ها 

ما بی حساب صرف گنه کرده ایم عمر 

تا س ز ما بحشر نگیرد حساب ها

شاید ز بعد مرگ حقیقت شود عیان 

وین زندگی بود نظر ما بخواب ها 

بر باد بود کاخ شکوه ستمگران 

لرزیده ایم ما زچه لرزان حباب ها

یک راستکار سر نزد از در ولی دریغ 

ما منتظر که باز که آید ز باب ها

دارد دو روی هر که بود در جهان ما

یک رو بسوی ما و دگر در حجاب ها 

کس را مجال نیست که بیند بچشم حیف

آن شکلها  زشت بزیر نقاب ها 

کو داوری که باز نماید به چشم خلق

کردار ناصواب کسان از صواب ها

الفاظ را بمعنی اصلی نمانده ربط 

گر بنگری بغور درین فصل و باب ها 

گویند لع اسلجه اما نموده اند 

معمور شهر ها به نگاهی خراب ها 

لافند از کرامت انسان و کشته اند

جمعی بزیر آتش و جمعی در آب ها 

شمشیر تیز این دو سه کشور ستان دریغ 

یک روز کس ندید نهان در قراب ها 

یکدم جدا ندید کس از جنگ و کشمکش 

آن شاخها که بر شده سوی سحاب ها 

سر ها بخاک خفت که تا چند بلهوس 

گلگون کنند ساغر عیش از شراب ها 

ای بس فقیر زار که شد کشته رایگان 

بهر حصول مقصد عالیجناب ها 

بس نو جوان ساده که در جنگ این و آن 

جان عزیز داده بزیر رکاب ها 

فرهنگ فتنه زای جهان می برد کنون 

ما را کشان کشان بدیار سراب ها

ترسم نهند شعر مرا نام شعر خون

یاران خرده گیر من آن نکته یاب ها

اینک بپاس خاطر سحر آفرین شان

یک بیت سر کنم همه قند و گلاب ها

ای عارض تو طعنه زن ماهتاب ها

وی گیسوان سرکش تو مشک ناب ها