ای غنچه خوابیده چو نرگس نگران خیز

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

ای غنچه خوابیده چو نرگس نگران خیز

کاشانه ی مارت بتاراج غمان خیز

از ناله ی مرغ چمن از بانگ اذان خیز

از گرمی هنگامه ی آتش نفسان خیز

از خواب گران خواب گران خواب گران خیز 

از خواب گران خیز

خورشید که پیرایه بسیماب سحر بست

آویزه بگوش سحر از خون جگر بست

از دشت و جبل قافله ها رخت سفر بست

ای چشم جهان بین به تماشای جهان خیز

از خواب گران خواب گران خواب گران خیز

از خواب گران خیز 

خاور همه مانند غبار سر راهی است

یک ناله ی خاموش اثر باخته آهی است

هر ذره ی این خاک گره خورده نگاهی است

از هندو سمرقند و عراق و همدان خیز

از خواب گران خواب گران خواب گران خیز

از خواب گران خیز

دریای نو دریاست که آسوده چو صحراست

دریای تو دریاست که افزون نشدو کاست

بیگانه ی آشوب و نهنگ است چه دریاست

از سینه ی چاکش صفت موج روان خیز

از خواب گران خواب گران خواب گران خیز

از خواب گران خیز

این نگته گشاینده ی اسرار نهان است

ملک است تن خاکی و دین روح روان است

از خواب گران خواب گران خواب گران خیز

از خواب گران خیز

فریاد ز افرنگ و دلاویزی افرنگ

فریاد ز شیرینی و پروری افرنگ 

عالم همه ویرانه ز چنگیزی افرنگ

معمار حرم باز به تعمیر جهان خیز

از خواب گران خواب گران خواب گران خیز

از خواب گران خیز 

جهان ما همه خاک است و پی سر گردد

ندانم این که نفسهای رفته بر گردد

شبی که گور غریبان نشیمن است اورا

مه و ستاره ندارد چسان سحر گردد

نگاه شوق و خیال بلند و ذوق وجود

مترس این که همه خاک رهگذر گردد

چنان بزی که اگر مرگ ماست مرگ دوام

خدا زکرده ی خود شرمسار تر گردد

باز بررفته و آینده نظر باید کرد

هله بر خیز که اندیشه دگر باید کرد

عشن بر ناقه ایام کشد محمل خویش

عاشقی ؟ را حله از شام و سحر باید کرد

پیر م گفت جهان بر روشی محکم نیست

از خوش و ناخوش او قطع نظر باید کرد

گفتمش در دل من لات و منات است بسی

گفت این بتکده رازیروز بر باید کرد

خیال من به تماشای آسمان بود است

بدوش ماه و به آغوش کهکشان بود است

گمان مبر که همین خاکدان نشیمن ماست

که هر ستاره جهان است یا جهان بوده است

بچشم مور فرو مایه آشکار آید

هزار نکته که از چشم ما نهان بوده است

زمین به پشت خود الوندو بیستون(۱) دارد

غبار ماست که بر دوش او گران بود است

زداغ لاله خونین پیاله می بینم

که این گسسته نفس صاحب فغان بوده است

از نوابر من قیامت رفت و کس اگاه نییست

پیش محفل جز بم و زیر و مقام و راه  نیست (۲)

در نهادم عشق با فکر بلند آمیختند 

نا تمام جاودانم کار من چون ماه نیست 


لب فروبند از فغان در ساز با درد فراق

عشق تا آهی کشد از جذب خویش اگاه نیست

شعله ئی می باش و خاشا کی که پیش آید بسوز

خاکیان را در حریم زندگانی راه نیست

جره شاهینی بمرغان سرا صحت مگیر

خیزو بال و پر گشا پرواز تو کوتا نیست

کرم شب تاب است شاعر در شبستان وجود

در پروبالش فروغی گاه هست و گاه نیست

در غزل اقبال احوال خودی را فاش گفت

زنکه این نو کافر از آئین دیر آگاه نیست

شراب میکده ی من نه یاد گار جم است

فشرده ی جگر من بشیشه ی عجم است

چو موج می تپد آدم بجستجوی وجود

هنوز تا به کمر در میانه ی عدم است

بیا که مثل خلیل این طلسم در شکنیم

که جز تو هر چه درین دیر دیده ام صنم است

ما از خدای گم شده ایم او بجستجوست

چون ما نیاز مند و گرفتار آرزوست

گاهی به برگ لاله نویسد پیام خویش

گاهی درون سینه مرغان به ها یهوست

در نرگس آرمید که بیند جمال ما

چندان کرشمه دان که نگاهش به گفتگوست

آهی سحر گهی که زند در فراق ما

بیرون و اندرون زبر و زیرو چار سوست

هنگامه بست از پی دیدار خاکئی

نظاره را بهانه تماشای رنگ و بوست


پنهان به ذره ذره و نا آشنا هنوز

پیدا چو ماهتاب و به آغوش کاخ و کوست

در خاکدان ما گهر زندگی گم است

این گوهری که گم شده مائیم یا که اوست؟