اشکی چند بر افتراق هندیان
ای هماله ای اطلک ای رود گنگ
زیستن تا کی چنان بی آب و رنگ
پیر مردان از فراست بی نصیب
نو جوانان از محبت بی نصیب
شرق و غرب آزاد و ما نخچیر غیر
خشت ما سرمایه ی تعمیر غیر
زندگانی بر مراد دیگران
جاودان مرگ است نی خواب گران
صیداونی مرده شو(۱) خواهد نه گور
نی هجوم دوستان از نزد و دور
جامه ی کس ر غم او چاک نیست
دوزخ او ان سوی افلاک نیست
در هجوم روز حشر اورا مجو
هست در امروز او فردای او
امتی کز آرزو نیشی نخورد
نقش اورا فطرت از گیتی سترد
اعتبار تخت و تاج از ساحری است
سخت چون سنک این زجاج از ساحری است
در گذشت از حکم این سحر مبین
کافری از کفر و دینداری زدین
هندیان با یک دگر آویختند
فتنه های کهنه باز انگیختند
تا فرنگی قومی از مغرب زمین
ثالث آمد در نزاغ کفر و دین
کس نداند جلوه یآب از سراب
انقلاب ای انقلاب ای انقلاب
ای ترا هر لحظه فکر آب و گل
از حضور حق طلب یک زنده دل
آشیانش گر چه در آب و گل است
نه فلک سر گشته ی این یک دل است
تا نه پنداری که از خاک است او
از بلندی های افلاک است او
این جهان اورا حریم کوی دوست
از قبای لاله گیرد بوی دوست
هر نفس با روزگار اندر ستیز
سنگ ره از ضربت او ریز ریز
آشنای منبر و دار است او
آتش خود را نگهدار است او
آبجوی و بحر ها دارد ببر
می دهد موجش زطوفانی خبر
زنده و پاینده بی نان تنور
میرد آن ساعت که گردد بی حضور
چون چراغ اندر شبستان بدن
روشن از وی خلوت و هم انجمن
این چنین دل خود نگر الله مست
جز به درویشی نمی آید بدست
ای جوانان دامان او محکم بگیر
در غلامی زاده ئی آزاد میر