سلطان شهید
باز گو از هند و از هندوستان
آنکه با کاهش نیرزد بوستان
آنکه اندر مسجد هنگامه مرد
آنکه اندر دیر او آتش فسرد
آنکه دل ار بهر او خون کره ایم
آنکه یادش را بجان پرورده ایم
از غم ما کن غم اورا قیاس
آه از آن معشوق عاشق ناشناس
زنده رود
هندیان منکر زقانون فرنگ
در نگیرد سحر و افسون فرنگ روح را بار گران آئین غیر
گر چه آید زآسمان آئین غیر
سلطان شهید
چون بروید آدم از مشت گلی
با دلی با آرزوی در دلی
لذت عصیان چشیدن کار ا.وست
غیر خود چیزی ندیدن کار اوست
زانکه بیعصیان خودی ناید بدست
تا خودی ناید بدست آید شکست
زائر شهر و دیارم بوده ئی
چشم خود را بر مزارم سوده ئی
ای شناسای حدود کائنات
درد کن دیدی ز آثار حیات؟
زنده رود
تخم اشکی ریختم اندر دکن
لاله ها روید زخاک آن چمن
رود کاویری مدام اندر سفر
دیده ام در جان او شوری دگر
سلطان شهید
ای ترا دادند حرف دل فروز
از تپ اشک تو می سوزم هنوز
کاو کاو ناخن مردان راز(۱)
جوی خون بگشاد از رگهای ساز
آن نوا کز جان تو آید برون
می دهد هر سینه را سوز درون
بوده ام در حضرت مولای کل
آنکه بی او طی نمی گردد سبل
گر چه آنجا جرأت گفتار نیست
روح را کاری بجز دیدار نیست
سوختم از گرمی اشعار تو
بر زبانم رفت از افکار تو
گفت «این بتیکه بر خواندی زکیست؟
اندرو هنگامه های زندگی است
با همان سوزی که در سازد بجان
یک حرف از ما به کاویر رسان
در جهان تو زنده رود از زنده رود
خوشترک آید سرود اندر سرود