اشرار عروسم را بردند
زنان و دختران در پارك پيشروي سالون فاتحه خوانى شهر نو بدور هم حلقه زده و با چهره مغموم و گرفته به سخنان خاله ضيا گل گوش فرا داده بودند :
خاله ضيا گل خانم مسن و خوش قیافه اى بود که گرمی و سردی روزگار را با عالمی از غم و اندوه به ناچار متحمل شده بود . چشمان زیبا و گود رفته اش را که از گریه سرخ شده بود با پشت دست سترد و چنین ادامه داد :
بلا از بلا نمی ترسد. توبه کنید .از خداوند میخواهم که این همه بر بادی و بی اتفاقی ، کشتار و انتحاری را از وطن ما دور سازد و یک صلح دائمی را جايگزين آن کند.
چشم هایش را تنگتر ساخت و به فکر فرو رفت ، فقط که از یاد آوری خاطرات گذشته و بیان آن متردد بود . اشک هایش را که از کنج چشمان بر رخسارش می چکید ، با گوشه چادر سیاه رنگی که بر سر داشت پاک نموده، با وجودیکه از شدت غم و اندوه صدایش میلرزید گفت:
زمانیکه جوان بودم مردان کابل خیلی مهربان ، دلسوز ، با فرهنگ و با تربیت عالی بودند. مثل حال مردان و پسران باعث اذیت وآزار دختران و خانم ها نمی شدند. هرکس پی کار خویش بود .کسی را با کسی کاری نبود . در جاده های کابل دختران با جورا ب و چادر ها ی کم عرض ( شاید نیم چارک نمیشد) به مکتب می رفتند. معلمان با سر بدون چادر و جوراب های نازک ملبس بودند.دختران با پسران در یک فاکولته و یک صنف با لباس های فیشنی و مودرن در کنار هم چون خواهر و برادر درس میخواندند . آنقدر حیا و وجدان داشتند که کسی بطرف خواهر و مادر کس چپ نگاه نمی کرد وهرکس به ناموس دیگران بدیده قدر میدید .
کسی بالای خانم خود ظلم نمیکرد حتی در دور ترین نقاط افغانستان چنین ظلم و ستم که امروز بالای زن و سیاه سر خود می کنند نمیکردند.توبه از این زمانه نزدیک است دیوانه شوم . هر صبح و شام با شنیدن قصه های بی عفتی و بی عزتی که بر زنان ، دختران و کودکان این وطن صورت میگیرد ، هوش از سرم میرود. شب ها تا سحر بدربار خداوند گریه و زاری و التجأ میکنم که خداوند متعال این مصیبت ها را از جامعه ما برچیند و بحال مردم زجر کشیده این سرزمین رحم کند.