مسافر سرگردان
ما در سفریم وره عیان نیست
نقش قدمی ز رفتگان نیست
یک روزن نور در جهان نیست
راههی بحریم آسمان نیست
چرخست بلند و نردبان نیست
گردونۀ تیز گرد ایام
ره می سپرد ز بام تا شام
یکدم ز کشش ندارد آرام
ما را بکجا برد سر انجام
ما راهرو و هدف عیان نیست
این لعبت هرزه پوی دوار
این خاک سیاه آدمی خوار
بگشوده دهانش اژدها وار
از خوردن خلق شد گرانبار
از سیر شدن در او نشان نیست
یک لحظه حیلت بی غمی کو
در اهل زمانه همدمی کو
در پردۀ راز محرمی کو
در دیدۀ خشک ما نمی کو
ابر است ولی گهر فشان نیست
این خاک نشین آسمان تاز
این مشت غبار چرخ پرواز
این قطرۀ خون گردن افراز
گردیده بسوی خود کند باز
جز مور ضعیف نا توان نیست
این باخته عمر در قفس ها
بر سفرۀ آز چون مگس ها
پابند بگونه گون هوس ها
فریاد همی زند جرس ها
کاین رهگذر است میهان نیست
ماییم نظارگان رنجور
از شش جهتیم حمله محصور
یک قلب و هزار زم ناسور
از هم نفسان خویشتن دور
مردیم و نشان آشیان نیست
غم کرد بسی دراز دستی
ساقی تو مگر قدح شکستی
یا رشته دوستی گسستی
ای حامی عشق و ذوق و مستی
یک جرعه که عمر جاودان نیست
زان می که بهای صد جهانست
درمان دل و دوای جانست
بر هم زن رسم این و آنست
رسوا کن هر چه در نهانست
پیدا گر هر چه در جهان نیست
تا بنده بدل چو نور امید
جان بخش تر از نشاط جاوید
جاوید ز نام اوست جمشید
رخشان بقدح چو قرض خورشید
خورشید ولی در آسمان نیست