138

نقش آدمیت و گریه بر خود

از کتاب: سرود خون

نماز شام غریبان شدیم نوحه سرای 

من وشکسته دل درد مند جانفر سای 

تپیده من بزمین چون گزیده مار ز درد

دلم نشسته ببالین چو مرد مار افسای 

گزیده مار نه یک بند من که چندین بند 

شکسته چرخ نه یک جای من که چندین جای 

سیاه خانه ماتمسرای تن را نیست 

کسی بغیر راز دار و خانه خدای 

سپیده سر زد وچشم ستاره بار مرا 

یکی نبود مگر اشک من افسانه سرای 

فسانه ها که همه بود وخواب انگیز 

کنون شده همه پیگر گداز وآتشزای 

بروز گار کس اشک فسانه گوی ندید 

بغیر چشم من آن راه بین راهنمای 

خدای گواه بود من شنیده ام صد بار 

زاشک خویشتن افسانه ها بصد آوای 

فسانه ها نه زتاخی گردش ایام 

نه زین مصیبت غم آفرین درد افزای 

نه از زوال فلان تاجدار باج ستان 

نه از شکوۀ فلان قلعه گیر شهر گشای 

گذته باز نگردد اگر یادش را 

فسانه ساز شود حکمت گذشته گرای 

فسانه ها همه زین یار گمشده که چه شد

چگونه آمد وشد آخرسخن بکجای 

فسانه از (من) اما نه آن (منی ) که کنون 

ستاده است باین شکل نزد من بر پای 

بل آن (منی ) که بود جوهر حقیقت من 

که در زمین خدایست جانشین خدای 

بل آن (منی )که ستودش با حسن تقویم 

خدای پاک "درون پروربرون آرای "

بشر بنای خدا بود لیک صد افسوس 

کزین بنا نبود غیر چند نقش بجای 

بروی سر در آن نقش (ظلم) با خط خون 

پلید پیکر و آتش نهاد ودندان خای 

دگر کنارۀ آن نقش مرغ (آزادی )

که بسته اند بزنجیر آهنش پر وپای 

دران کرانه مثالی (زعدل )گزاول 

نشسته است بحسرت چو مادر نازای 

نهان به پرده یکی نقش از فرشتۀ (صلح) 

که قرنها شد ویکدم نگذشت پرده گشای 

دران کناره زطاووس (عشق) دیدم نقش 

خجسته مرغ فلک سیر بوستان آرای 

دلش شکسته بکنج قفس غنوده زغم

فگنده دست هوس پرپرش به چندین جای 

کناره تر زهمه نقش (آدمیت ) بین 

بروی بستر خواری فتاده همچو گدای 

زبان بریده دهانش دریده پشتش خم

تنش علیل ودلش ریش ودیده خون آلای 

یکی به کلۀلرزان وی با پتک 

یکی بسینۀ تبداری وی زده تیپای 

درین بنای نگربین چه نقشهاست پدید

ندامت آور وآموزگار وعبرت زای 

بسان موج به پیوستنیم وبگسستن

درین دیار فنا تا شدیم ره پیمای 

گسستن است وگسستن زهر چه پیوستیم 

که این شکسته بنا از کستن است بپای 

کنون که بانگ درا نیست در ل  این دشت

بگوش جان بشنو نعرۀ برای برای