چشمه خضر
دوش بودم بادل خود در خطاب
در حضور حضرت وی باریاب
دور از دنیا و از غوغای آن
از سواد عقل و از سودای آن
از هیاهوی جهان کرده فرار
بر کف دل داده یکسر اختیار
بر طلسم عصر حاضر پا زده
پای بر دیروزو بر فردا زده
شسته از مرآت جان زنگ کهن
رفته پوشیده زماه و اختران
وز جمال دلپذیر آسمان
از زمین و گردش آواره اش
ساکنان مضطر و بیچاره اش
***
بال زد مرغ شباهنگ خیال
رفت آنسو تر ز سیر ماه و سال
خویش را دیدم به پای کوهسار
در مقام خضر نزد چشه سار
چشمه یا خود بود اندر گفتگو
دردل کهسار گرم جستجو
ماه می تابید بر بالا حصار
آن شکوه باستان را یادگار
از دل هر خشت وی گشته عیان
در کهن تاریخ ما صد داستان
داشت با خود نغمه ی جنت نسیم
از مزار خواجه ی والا تمیم
کوه و دره دشت ووادی خاک و آب
سر به سر مسحور ونور ماهتاب
ناگهان از دور شبحی شد عیان
سایه آسا گاه پیدا گه نهان
لرز لرزان سوی من نزدیک شد
از شکوهش چشم من تاریک شد
پیر مردی، کاملی پرمایه ای
خاکزادی ، آسمان پیرایه ای
قامتش از رحمت پیر دو تا
از ضعیفی تکیه داده بر عصا
ازنگاه نافذش سوز نهان
در دل شب گشته چون اخگر عیان
بر فراز خاره سنگی جا گرفت
چون عقابی مسند از خارا گرفت
زخم ها خورده ز تیغ آبدار
صدر ها دیدم به دار آویخته
آبروی زندگانی ریخته
نیزه داران نیزه بر کف داده جان
تیره ها خورده به مغز استخوان
بس کشاورزی جوانمرد فقیر
سینه ها کرده سپر در زخم تیر
بس سخنور را که گردید زبان
همچو برگ لاله بیرون از دهان
هست ز ایشان در حقیقت چند تن
کشته ی راه خدا، راه وطن
دیگران ماندند سرها زیر تیغ
لیک در اغراض فاسد ایدریغ
چون برادر با برادر کرد جنگ
شد هزاران مرد کشته بیدرنگ
تا یکی بر تاج عمش دست یافت
ای بسا کس کش سرو سینه شکافت
آن پسر تاتخت گیرد از پدر
ای بساتن ها که در خون گشت تر
نینواز من به یاد کشتگان
از لب جان بخش خود بر کش فغان
***
«ماکشتگان دست خودیم ایخدا دریغ
کس رحمتی نکرد به احوال ما دریغ
صد گلشن هوس شده رنگین ز خون ما
یک برگ گل نداد کس خونبه دریغ
بیگانه گر به غارت ما دید سود خویش
رحمی نکرده در غم آشنا دریغ
صدا انجمن تباه شد و بس قدح شکست
زین بزم بر نخاست ز عبرت صدا دریغ !