32

الهادی

از کتاب: تاریخ گردیزی (زین الخبار) ، فصل باب هفتم ، بخش اندر اخبار خلفا و ملوک اسلام
25 January 1968

ابوالقاسم موسی بن محمد المهدی بود. و اندران وقتی که مهدی فرمان یافت، او بطبرستان بود، و با شروین همی حرب کرد، و انگشترین و قضب و برد پیغمبر صلی الله عیه وسلم، نصر حاجب بنزدیک هادی برد، و لشکر به بغداد درم بیعتی خواستند، ربیع حاجب نبود، لشکر بشوریدند، و ربیع پنهان شد، خانۀ ربیع غارت کردند. و یحیی بن خالد ربیع را ملامت کرد و بترسید که نباید فتنه خیزد و اندر میان شد و صلح کرد برهجده ماهه اطماع ایشان. و سیم از خیرزان مادر هارون بستدند و به سپاه دادند تا آن شورش بنشست، و همه مردمان هادی را بیعت کردند. و چون این خبر به هادی رسید، سخت بپسندید از یحیی، و اورا شکرکرد، و لشکر بر سپاه سالار بگذاشت و خود ببغداد آمد و کار ها را نیکو ضبط کرد.

و حسین بن علی الحسنی بروزگار او بیرون آمد از مدینه، و امیر مدینه عمر بن عبدالعزیز بود، و او نبسۀ عمر بن الخطاب رضی الله (عنه) و سبب بیرون آمدن این حسین العلوی آن بود: که عمر ابو البعث را که پر عم حسین بود مست بگرفت و حد بزد و باز داشت. و چون حسین شفاعت کرد اجابت نکرد. پس خشم گرفت و آن شب بیرون آمد، اندر ماه ذوالقعده و عمر پنهان شد، و بر خالد بربری با حسین حرب کرد، و بو خالد کشته شد، و دویست مرد او هزیمت شدند.

و چون وقت موسم بود، روز ترویه با محمد بن سلیمان حرب کردند و حسین کشته شد، و لشکرش هزیمت شد، و این اندر سنه تسع و ستین و مائة بود. و اندر مرگ (هادی) خلافت کردند، بعضی گویند: او بموصل بمرد بشهری که آنرا حدیثه گویند سه روز بیمار بود، و بعضی گویند: مادر هادی از هادی بیازرده بود، آنچه مادر را نیکو ندانستی و نیز جفا ها کردی با وی. روزی هادی برنج خورده، و طبقی نیم خورده بنزدیک خیرزان مادر خویش فرستاد، زهر برو پاشید و گفت: یک نیم من خورده ام، این نیمه تو بخور! و خیزران بشک شد بفرمود: تا پیش سگ انداختند، اندر ساعت سگ بمرد. پس خیزران کنیز کانرا مال های بسیار پذیرفت و گفت: چون هادی را مست یابید، بالش در دهن او نهیدف و دست و پای او بگیرید تا بمیرد، و همچنان کردند.

چون هارون با یحیی بن خالد بگفت، یحیی هارون را گفت تا مدافعت کرد و به قصر المقابل رفت، و ده روز آنجا مقام کرد، و باوی باز آمد هادی سپری شده بود.

و بعضی گویند: که سبب مرگ هادی آن بود: که او با سعید بن سلم بر منظری بنشسته بود، و درودگری پرده همی ساخت. هادی گفت: تیر من آنجا رسد؟ سعید گفت: پندارم که رسد. تیر بینداخت بر شکم درودگر آمد، و گذاره کرد، و درودگر در وقت بمرد. هادی خنده گرفت، هیچ نیندیشید و بسیار بخندید. اندر ساعت پشت و پایش بخارید و بثوری بدید کرد، و بخارش ایستاد و اماس کرد، و ریم کرد و گنده شد. دو روز بزیست و بمرد، و خون آن درود گر (اورا بگرفت).