بهرام و بهروز
دیگر از کتب حکیم افسانه و بهروز است.
موضوع این افسانه بهرام و بهروز نام دو برادر می باشد که هر دو بر گلچهر نام دختر غموی خود عاشق بودند.
بهرام بی عفت و بد اخلاق بود، و بهروز صالح و عفیف؛ حکیم خواسته در این کتاب نتیجۀ اخلاق حمیده و نیکو همیده را بزبان افسانه تعبیر نماید.
این کتاب با اسلوبی نهایت ساده و روان و درعین حال جامع و شیرین نوشته شده است، نگارش افسانه های اخلاقی بعد از کلیله و دمنۀ رودکی از همین کتاب شروع میشود، حکیم درین کتاب وقتی که از زبان بهروز یادگری به بهرام نصیحت می نماید و در ان نصیحت حسن خلق و سوء خلق را توضیع میدهد برای تائید مطلب حکایتی بمناسبت آن دعوی می آورد.
مثلا وقتی که می خواهد حفظ و احترام حقوق ممالحت و پاداش احسان و لطف کاری را توصیه کنده قصۀ دزدی را مثل می زند؛ که بخانۀ رفت و سهوا لقمۀ نانی برداشته خورد و به اموال صاحب خانه تعرض نکرده برامد، رفیقش گفت چرا؟ گفت برای اینکه حقوق نمک خورده گی را بجا آورده باشم، و جای دیگر وقتی که می خواهد از پاداش ظلم و سمتگاری و حقیقت انتقام خداوندی تعبیر نماید؛ ظالمی را حکایت می نماید که در شهری منزل داشت، و گدای دران شهر بود که بر در سرای مردمان میرفت، و بجای اینکه بخوی گدایان نان بخواهد و لابه نماید، می گفت آنچه را بر خود نمی پسندید، بر دیگران روا مدارید؛ و بر در سرای ظالم نیز همین صدا را می نمود؛ ظالم به ستوه آمده روزی فر مود تا هفت قرصۀ نام را بزهر آمیختند و بر دامان گدا ریختند.
بیچاره نان ها را بر داشته شادی کنان بخرابۀ آمد و در انجا خوابش ربود؛ از قضاء پسران ظالم همان روز بی خبر از قضیه شکار رفته بودند راه شان هنگام مراجعت بر بالین گدا گرسنه بودند گدا را بیدار کردند؛ قرصه های نام را از و گرفتند و خوردند و همان دم مردند.
خلاصه این کتاب پر از حکم و امثال است مثلا:
نیکی کس ز کار او پیداست
سال نیک از بهار او پیداست
تو بدانی کنون که ماری بد
بهتر آمد ترا زیاری بد
با بدان کم نشین که بد مانی
خو پذیر است نفس انسانی
خوی بد در طبیعتی که نشست
نرود تا بوقت مرگ از دست (1)
در تن خون فسرده دم نگرفت
چوب چون خشک گشت خم نگرفت
شمارۀ ابیات بهرام و بهر وزبه چهار صد بیت بالغ می شود؛ این کتاب نیز تا اکنون بطبع نرسیده و یک نسخۀ قلمی ان متعلق به کتاب خانه آقای گویا میباشد.