32

يوسف و زلیخای فردوسی (؟)

از کتاب: ترجمه فارسى (فردوسى پر چهار مقالے) تاليف پروفيسر محمود شيرانى ، فصل چهارم

قديمترين ذكر ابن کتا برا در ظفر نامۀ شرف الدین یزدی تألیف ۸۶۸ ق می يابيم که وی در بیان فتح قرشی که آنرا از کار نامه های عجیب امیر تیمور شمرده چنین می نویسید :

و این حكايت است واقعی که صحتش بتواتر پیوسته و در مجلس تحریر بمض از آن مردم که برای العین این احوال مشاهده کرده اند ، صدا هنت تقریر می کنند نه از قبیل لاف و گزاف، که فردوسی در شاهنامه برای سخنوری و فصاحت گستری بر بعض مردم بسته و در نظم قصۀ يوسف على نبينا وعليه الصلوة والسلام خود معترف شده و انصاف داده که نظم :

زهر گوشه یی نظم آرا ستم                 بگفتم در آن ، هر چه خود خواستم

ا گر چه دلم بود ز آن با مزه               همی کاشتم تخم و بــسیـخ بــزه

از آن تخم کشتن پشیمان شدم               زبانرا و دل را گره بر زدم

که آن داستانها دروغ است پاک          دو صد زان نیرزد بیک مشت خاک

برين ميسزد گر بخندد خـرد              ز من خود کجا کی پسندد خرد ؟ 

که یک نیمه از عمر خود گم کنم        جهانی پر از نام رستم کنم 

چه باشد سخنهای بر ساخته               شب و روز ز اندیشه پرداخته 


والحق این معذرت و انصاف، از ان بدیع مقال بی همال هم از دلائل و فور فضل و کمال او ست . ( ظفرنامه ۱۳۷ طبع سوسائتی آسیائی کلکته ۱۸۸۸ م ) ." بعد ازین ذکر این کتاب را در دیباچۀ بایسنغری ۸۲۹ ق می یابیم که آیندگان بوسیله این دیباچه از وجود یوسف و زلیخای ( منسوب ) بفردوسی اطلاع یافته اند.

دیباچه نگار با يستغر خانی و به تقلید او تذکره نویسان دیگر میگویند که : فردوسی هنگام قيام بغداد برای خوشنودی مردم آن شهر ، مثنوی يوسف و زلیخا را سرود این کتاب در سنه ۱۲۹۹ ق در دار الطباعة خاصة مدرسۀ مبارکه دارالفنون طهران طبع شد که اینک همین نسخه پیش نظر ماست ،

و در آن تصريح وحتى تلمیحی هم دیده نمیشود که در بغداد سرورده شده باشد ، و نه انتساب آن بنام کدام خلیفه یا پادشاهی ظاهر است. در مستشرقین ، مرتب شاهنامه ( طبع کلکته ) ترنر میکن درخور یاد آور یست که گوید فردوسی این کتابرا برای والی عراق تصنیف کرد. داکترا تیهی ( ناشر نخستین طبع انتقادي این کتاب در اروپا) و هم پروفسور برون برین عقیده اند که این مثنوی را فردوسی برای مجد الدولة ابوطالب رستم سرورده است .

باید فراموش نشود: بهمان اندازه که مثنوی یوسف و زلیخا نزد متاخرین شهرت دارد ، متقدمان آنرا بطاق نسیان نهاده اند ، و قبل از قرن نهم سند واحدی هم نداریم که ذکر این کتاب و نسبت آن بفردوسی دران آمد.

باشد ، در حالیکه پیشینیان بارها از شاهنامه فردوسی نام برده اند بنابرین پرسشی بمیان می آید که مثنوی موجود یوسف و زلیخا، مستحق آنست که آنرا سر و ده و پرداخته فردوسی بدانیم یانی ؟ زیرا ما  وجوه و دلائلى داریم که بموجب آن " عقیده مسلمه " انتساب آن بفردوسی را بنظر شک و

داریم شبهت ببينيم.

بر كتاب يوسف و زلیخا اعتراضی وارد بود، که زبان آن نهایت سست است، برخی در دفع این اعتراض گفتندی که فردوسی استاد بزم نگاری نیست و تنها در اشعار رزمی و تصویر کشی میدان نبرد قدرت تام دارد

محتوای کتاب یوسف و زلیخا بین مسلمانان مشهور و مقبول بود ، زیرا قصه حضرت يوسف در کلام پاک خداوند آمده و ازینرو هر مسلمان انرا می پسندیده. و می شناخته است ، ولی جای تعجب است که اکثر فارسی زبانان از این کتاب صاحب شاهنامه کمتر اطلاع داشته و آن را نمی شناخته اند. در حالیکه یوسف و زلیخای جامی آنقدر شهرت یافته ، که هر خوانده بچه و پیر آنرا بچه و پیر آنرا می شناسد.

یکی بو المؤید که از بلخ بود              بدانش همی خویشتن را ستود 

پس از وی سخن بافت این داستان       یکی مرد بد خوب روی وجوان 

نهاده ورا بختیاری لقب                    کشادی بر اشعار هر جای لب 

قضا را یکی روز اخبار آن               همی را ندمش بی غرض برزبان 

بنزدیک تاج زمانه اجل                    موفق سپهر وفا و محل 

مرا گفت خواهم که اکنون تو نیز          بباشی بگفتار و شغلی بنـيز

هم از بهر این قصه ما ز آوری          ز هر گوشه معنی فراز آوری 

در سابق چنین پنداشته بود ند که فردوسی این قصه را در زمان سلطنت بهاء الدوله دیلمی از آل بویه در بغداد در حددو د ۳۸۴ ق بنابه خوانش وزیر او ابوعلى حسن موفق سر و ده ، ولی این حدس صحتی نداشته و پر و فیسو ر شیرانی درین قسمت آخرین کتاب در طی مباحث انتقادی ثابت کرده که بر استی انتساب این کتاب فردوسی با طلست و سخن شناسی هم این مطلب را روشن میسازد( رک : مقدمۀ مترجم در آغاز این کتاب .ح)

اگر یوسف و زلیخا حقیقتاً مال فردوسی بودی ، پس باعتبار قدمت وصحت روایت و مستند بودن بر یوسف و زلیخای جامی ترجیح داشتی! در حالیکه چنین نیست و این اثر محبان العجم بكلى نامقبول و نا پسندیده و حتی ناشناخته مانده است ! و علت این امر هم جزین نیست که در آن گرمی گفتار و شیوایی کلام فردوسی دیده نمیشود ، ونه ستانت و برجستگی شاهنامه اندر آن پدیدار است.

هنگامیکه ما یوسف و زلیخا را با شاهنامه مقابله میکنیم. در بین هر دو كه بيک شخص شاعر منسوبند اختلاف فراوان طرز بیان و زبان دیده میشود. شاهنامه در برخی موارد - مثلاً تعريف حسن - از اجمال کار میگیرد ، در حالیکه یوسف وزلیخا آنرا نهایت شرح وبسط وتفصيل ميدهد.

از شاهنامه مطالب فراوانی را درباره زاویه نگاه و جهان بینی و نصب العين اخلاقی و مزاج واندیشه فردوسی یافته میتوانیم ، در حالیکه سراينده يوسف و زلیخا آنقدر شخصیت خود را پوشیده ، که با خواندن تمام کتاب او را نمی شناسیم . نظر مسلم رایج بین مردم اینست که فردوسی از استعمال الفاظ عربی احتراز داشته و شاهنامه را بزبان خالص دری سروده است. ولی این سخن حقیقت ندارد و ما در شاهنامه الفاظ عربی فراوان می بینیم، و فردوسی درین مورد عمد و اهتمام خاصی نداشته است. و بهمان تناسبی که ما کلمات عربی را در کلام رودکی و دقیقی و معاصران او میبینیم، در کلام فردوسی هم جای دارد ، و آنچه در زبان عصر رواج داشت، فردوسی هم آذرا میآورد، و درین باره استثنایی ندارد . ولی برعکس در کتاب يوسف و زلیخا كلمات فراوانتر عربی آمده و درین باره از افراط کار گرفته است .

بنابر این اگر ما واقعاً فردوسی را مالک این کتاب بدانیم ، پس دشوار بنظر

میآید . می آید که شاعر بعد از سرودن ۶۰-۷۰ هزار بیت باسلوب رایج الوقت - که بمنزلت طبیعت ثانيه او شده بود - و هلتا آنرا نغمه خارج از آهنگ شمرده و روش دیگری اختیار نماید که هیچ کسی آنرا بر اسلوب سابق شاعر ترجیح نمیدهد ، بلکه ناقص و سست وغير مستقل است .

فردوسى على الرغم اساتید دیگر ، قوه تنوع اظهار مطالب و رنگینی آن باندازه محدود دارد. اگر بخواهد یک تخیل خاصی را بار بار ادا کند ، پس از دوسه بار که به آن پیرایهٔ نو می بخشد، نیروی تخیل آفرینی او پایان می یابد ، و همان بیان قدیم را کمی با تبدل وتغير بعینه بهمان شکل قبلی خود میسراید . بنابرین این گونه تکرارها بر چهره شاهنامه یک خال بد نمایی است که علت آن کمی و افلاس طرق ادای مطالب در زبان آن عصر است. ولی در مثنوی یوسف و زلیخا این خامی تا حدی کمتر است .

اگر این کتاب از فردوسی باشد، پس در دیباچۀ آن میگوید : " که بسا داستانها و قصص کهنه را در رزم و بزم ، دوستی و دشمنی ، بلندی و پستی نظم کرده ام، احوال عاشقان را سروده ام، و هر نوع قصه را نوشته ام. که بدین وسیله تخم گناه را کاشته ام و از آن پشیمانم . اکنون بر دل و زبان خود گره میزنم ، و در آینده با سرایش افسانه های دروغین ، مقدار گناه و رنج خود را زیادت نخواهم کرد. زیرا موی سپید قاصد مرگست. مرا چه کار که ضحاک تازی تخت فریدون را گرفته باشد ! یا تخت کیکاوس برباد شده باشد. داستانهای کیخسرو و افراسیاب چه قائده دارد ؟ و اگر برین نادانی من که نصف عمر خود را بر زنده ساختن نام رستم گذاشتم - دانایان بخندند جا دارد. از سهراب و اسفند یار دلگیرم . قد شمشاد آسای من خم شده، وزمانه بجای موی مشکین رنگ کافوری بان داده اس.... اکنون باید این سلوک دیوانگان و نادانان را پدرود گویم، و از دانش و خرد کار گیرم ، و بقیه زندگانی خود را در راه نیکی و راستگویی صرف کرده از سرودن داستانهای شاهان توبه کنم و این گونه داستان های لغو و فضول را هرگز نویسم و بجای آن به سرودن قصص انبیاء کرام پردازم که مبنی بر راستی و صداقت اند . " (ص ۱۴-۱۵ )

ازین سخنان پدید می آید: که گویا فردوسی تائب گردیده و به زندگی جدید

آغاز کرده و بران عمریکه در سرودن شاهنامه صرف کرده پشیمانست ، و از آستان ملوک و مشاغل گيتی بیزار ! و ازینرو گوید :

کنون چاره ای بایدم ساختن               دل از کار گیتی بپرداختن 

گرفتن یکی راه فرزانگان                  نرفتن به آیین دیوانگان

سر از راه و اژونه بر تافتم               که گم شد زمن عمر و غم یافتم کنون گرسرا روز چندی بقاست         دگر نسپرم جز همه راه راست نگویم دگر داستان ملوک                 دلم سیرشد ز استان ملوک (ص ۱۵) از بیت آخرین کم از کم اینقدر مفهوم میگردد، که این مثنوی برای کدام

اسیر یا شاهی ساخته و پرداخته نشده بلکه در تحت یک جذبه دینی و بغرض انجام یک خدمت مذهبی بوجود آمده :

نه گویم سخن های بیهوده هیچ               به بیهوده گفتن نه گیرم بسیج

چه باشد سخن های بر ساخته                  شب و روز ز اندیشه پرداخته

ز پیغمبران گفت باید سخن                  که جز راستی شان نبد بیخ و بن

برین می سزد گر بخندد خود                ز من خود کجا کی پسند د خرد که یک نیمه از عمر خود گم کنم      جهانی پر از نام رستم کنم ( ص ۱۴) 

بد گویی فردوسی از رستم پور زال بگوش مانا آشنا وحتى محل تعجب است، آن پهلوانی که در شاهنامه او را چنین ستوده است: 

جهان آفرین تا جهان آفرید             سواری چو رستم نیامد پدید 

جای دیگر گوید :

کسی را که رستم بود پهلوان              سزد گر بماند همیشه جوان فردوسی در شاهنامه درباره این داستانها مدعیست که خواننده آنرا دروغ و افسانه نداند:

تو این را دروغ و فسانه مدان             به یکسان روش در زمانه مدان 

از و هر چه اندر خورد با خرد        دگر بر ره رمز و معنی برد

دیدگاه شاعر دربارۀ اساطیرعجم اینست که اگر قرین عقل نباشد ، آنرا

رمز و ایما باید پنداشت مگر در کتاب زلیخا با اصرار ناجائز میگوید : که آن داستانها دروغست پاک           دوصد شان نیرزد بيک مشت خاک 

چه باشد سخنهای بر ساخته        شب و روز ز اندیشه پرداخته (ص ۱۵) در مقابل نقطه نظر نخستین ، این گونه تکذیب و ترديد عامه داستانهای شاهنامه نه منصفانه بلکه معاندانه است. زیرا آن بخش شاهنامه که با ساسانیان تعلق دارد ، واقعیت های تاریخیست نه افسانه، آنرا دروغ پاک" يا " سخن های بر " ساخته و تخیلی بقلم دادن ظلم صریحست .

فردوسی با سرودن شاهنامه فخر و غرور فوق العاده داشت ، مثلا در خطاب به سلطان بالهجه خیلی فاخرانه این ابیات را سروده که فنا ندارد یکی بندگی کردم ای شهریار !            که ماند ز من در جهان یادگار 

بناهای آباد گردد خراب                       ز باران و از تابش آفتاب 

بنا کردم از نظم کاخی بلند                  که از باد و باران نیاید گزند

(۲/۲۴۵)

جای دیگر در همین جوش مفاخرت چنین گوید : 

بسی رنج بردم درین سال سی               عجم گرم کردم بدین پارسی 

(خاتمه شاهنامه خطی ۷۵۲ ق )

ولی همین فردوسی (؟) را در زلیخا ، انقلاب عظیم فکری روی میدهد و

چنین میگوید :

از آن تخم کشتن پشیمان شدم             زبا نرا و دل را گره بر زدم 

نگویم کنون نامه های دروغ          سخن راز گفتار ندهم فروغ (ص ۱۲) ما این سخنانرا قلباً تصدیق کرد، نمی توانیم، زیرا بعید بنظر می آید ، که شاعری مانند فردوسی تمام ایام عمر خود را به ستایش عجم وصناديد عجم سپری کرده باشد ، در آخر زندگانی ورق نوی را دران دفتر بکشاید و آنرا به ستایش انبیاء کرام مخصوص گرداند و بقول شاعر :

عمر ساری تو کتی عشق بتان مين مؤمن

آخری وقت مین كيا خاک مسلمان هو نگی

یعنی : " ای مؤمن (تخلص شاعر ) ! تمام عمرت در عشق بتان سپری شد، در پایان عمر خاکت ،پسر چگونه مسلمان خواهی گشت ! "

بنا برین اشعار ذیل در کتاب زلیخا بسا مورد حیرت و استعجابست که : نکارم کنون تخم رنج و گناه         که آمد سپیدی بجای سیاه (ص ۱۴) 

دیگر: زمن دست گیتی بدزدید مشک         بجایش پراگندہ کافور خشک

آمد زناگاه باز سفید                           گستند ز اغانم از جان امید 

زمانی همی گشت ز افراز باغ            سر انجام بنشست بر جای زاغ 

نه بنشستنی کش پریدن بود            نه پیوستنی کش بریدن بود (ص ۱۴) دیگر: پر از خاک شمشاد بود از نخست   کنون بر کران سوسن تازه رست(ص۱۴) 


از ین اشعار برسی آید : که شاعر ما آید که شاعر ما پیر شده و موی سپید دارد. ولی از اسلوب بیانش پدیدار است که رسیدن پیری و سپیدی موی در عمروی یک واقعه تازه است که از مصرع کنون بر کران سوسن تازه رست" بوضاحت آشکا راست . در شاهنامه نیز فردوسی گاهی از پیری شکایتها دارد مثلاً : 

من از شصت و شش سست گشتم چو مست    بجای عنانم عصا شد بدست رخ لاله گون گشت، برمان کاه                 چو کافور شد رنگ ریش سیاه ز پیری خم آورد بالای راست        هم از نرگسان روشنایی بکاست

(۲/۲۴۴)

دیگر : دو گوش و دو پای من آهو گرفت     تهيد مستی و سال نیرو گرفت

(۲/۴۵)

دیگر : دوتایی شد آن سرو نا ز ان بباغ  همان تیره گشت آن فروزان چراغ پر از برف شد کوهسار سیاه                    همی لشکر از شاه بیند گناه

(۲/۷۸)

دیگر : پوشصت و سه سالم شد و گوش کر      زگینی چرا جویم آیین و فر

 (۳/۱۰۳)

دیگر: مرا در خوش آب مستی گرفت        همان سرو آزاد پستی گرفت خروشان شد این نرگسان دژم                  همی گردد از مستی و رنج نم

چل و هشت بد عهد نوشیروان          تو بر شصت رفتی نمانی جوان 


(خاتمه جلد سوم ص ۱۴۵ طبع بمبی ۱۲۷۵ ق)


درین گونه اشعار متفرقه که از فردوسی منقولست، وی به عمر ۶۰ و ۶۶ سالگی خود تصریح میکند واز آن بر می آید که شاعر ما هنگام سرودن شاهنامه نه تنها پیرو دارای موی سپید بود که مراحل نخستین پیریست، بلکه بینایی او هم ضعیف و قدش خم و کمرش کمانی و دست و پایش لرزان بود و بمدد عصاقدم برسید اشت ،دند نهای وی افتیده و گوشهایش بعمر ۶۳ سالگی کم شنو بود، ولی هنگامیکه شاهنامه را بپایان میرسانید تقریباً هشتاد ساله بود : "کنون عمر نزدیک هشتاد شد"

اگر مسنوی یوسف و زلیخا سروده و فرا ورده فردوسی باشد، باید آنرا بعد از نظم شاهنامه بعمر ۸۰ – ۸۲ نظم کرده باشد. در حالیکه درین مثنوی شکایت سراینده آن به رنج پیری شخص فرتوت ۸۰ - ۸۲ ساله نمی ماند وفقط اينقدر میگوید که آمد سپیدی بجای سیاه و اینگونه شکایت از پیری بر زبان کسان ۵۰-۵۵ ساله جاری میگردد نه پیر سالخورده ۸۰ - ۸۵ ساله !

جای تعجبست که این پیر فرتوت دريوسف وزليخا فقط اینقدر از پیری خود

با پیرایه شاعرانه گوید که : مشک کافوری شد و بازسپید بر جای زاغ سیاه نشست وازین بیشتر چیزی نگوید.

درینجا مطابق مبانی انتقادی گفته میتوانیم که این سخنان از فردوسی نیست

بلکه شخصی دیگر - غیر از فردوسی - سروده و ماسهواً آنرا مال فردوسی پنداشته ایم. تفاوتیکه در سنین عمر این دو شخص و آراء متناقض ایشان دربارۀ داستانهای شاهنامه نمایانست اینست که یکی آنرا راست و دیگری دروغ پندارد و این نظر مارا استوارتر میسازد