همچنان دیدم فن صورت گری

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

همچنان دیدم فن صورت گری

نی براهیمی درو نی آرزی

«راهبی در حلقه ی دام هوس

دلبری با طایری اندر قفس

خسروی پیش فقیری خرقخ پوش

مرد کوهستانیی هیزم بدوش

ناز نینی در ره بتخانه ئی

جو گئی در خلوت ویرانه ئی

پیر کی از درد پیری داغ داغ

انکه اندردست او گل شد چراغ

مطربی از نغمه بیگانه مست

بلبلی نالید و تار او گستت

نو جوانی از نگاهی خورده تیر

کودکی بر گردن بابای پیر»

می چکد از خامه ها مضمون موت

هر کجا افسانه و افسون موت

علم حاضر پیش آفل در سجود

شک بیفزود و یقین از دل ربود

بی یقین را لذت تحقیق نیست

بی یقین را قوت تخلیق نیست

بی یقین را رعشه ها اندر دل است

نقش نو اوردن او را مشکل است

از خودی دور است و رنجور است وبس

رهبراوذوق جمهور است و بس

حسن را در یوزه از فطرت کند

رهزن و راه تهی دستی زند

حسن را از خود برون جستن خطاست

آنچه میبایست پیش ما کجاست ؟

نقشگر خود را چو بافطرت سپرد

نقش او افکند و نقش خود سترد

یک زمان از خویشتن رنگی نزد

بر زجاج ما گهی سنگی نزد

فطرت اندر طیلسان (۱) هفت رنگ

مانده بر قرطاس او با پای لنگ


بی تپیش پروانه ی کم سوز او

عکس فردا نیست در امروز او

از نگاهش رخنه در افلاک نیست

زانکه اندر سینه دل بیباک نیست

خاکسار و بی حضور و شرمگین

بی نصیب از صحبت روح الامین

فکر او نادار و بی ذوق ستیز

بانگ اسرافیل او بی رستخیز

خویش را آدم اگر خالی شمرد

نور یزدان در ضمیر او بمرد

چون کلیمی شد برون از خویشتن

دست او تاریک و چوب اورسن

زندگی بی عزت اعجاز نیست

هر کسی داننده یاین راز نیست

ان هنر مندی که بر فطرت فزود

راز خود را برنگاه ما گشود

گر چه بحر او ندارد احتیاج

می رسد از جوی ما اوراخراج

چین رباید از بساط روزگار

هرنگار از دست او گیرد عیار

حور او از حور جنت خوشتر است

منکر لات و مناتش کافر است

آفریند کائنات دیگری

قلب را بخشد حیات دیگری

بحر و موج خویش را بر خود زند

پیش ماموجش گهر می افکند

زان فراوانی که اندر جان اوست

هر تهی را پر نمودن شآن اوست

فطرت پاکش عیار خوب و زشت

صنعتش آئینه دار خوب و زشت

عین ابراهیم و عین آزر است

دست او بت شکن هم بت گر است

هر بنای کهنه را بر می کند

جمله موجودات را سوهان زند

در غلامی تن زجان گردد تهی

از تن بی جان چه امید بهی

ذوق ایجاد و نمود از دل رود

آدمی از خویشتن غافل رود

جبرئیلی را اگر سازی غلام

بر فتد از گنبد آئینه فام

کیش او تقلید و کارش آزری ست

ندرت اندر مذهب او کافری است

تازگیها و هم و شک افزایدش

کهنه فرسوده خوش می آیدش

چشم او بررفته از آینده کور

چون مجاور رزق او از خاک گور

گر هنر این است مرگ آرزوست

اندرونش زشت و بیرونش نکوست

طایر دانا نمیگردد اسیر

گر چه باشد دامی از تار حریر