138

حاذق

از کتاب: آثار هرات ، فصل پنجم ، بخش ح

نامش جنید الله پسر صوفی اسلام (حضرت شهید) میباشد. در کرخ تولد یافته و هم در آنجا نشو و نمای ادبی نموده است. در عهد امیر حیدر خان نسبت به وفور اخلاص و عقیدتی که اهالی بخارا به او داشتند به بخارا رفت و از آنجا به خوقند نزد عمر خان شتافت میگویند در نزاعی که میان امیر عمر خان و امیر حیدر واقع شده بود حاذق این بیت را به طرفداری

عمر خان به امیر حیدر خان نوشت.

سزد که شاه بخارا مطیع من گردد

عمر به تخت خلافت مقدم از حیدر

بعد از آن که امیر عمر خان وفات نمود حاذق به بخارا بازگشته به نصرالله امیر آنجا پیوست ولیک طولی نکشید که امیر نصرالله از او رنجید و حاذق به شهر سبز بنابر آنکه از شر نصرالله مأمون ماند هجرت کرد اما امیر بی انصاف چند نفر دزد را مأمور نمود که در آنجا رفته حاذق را شهید کردند. راجع به تاریخ شهادت او این بیت که به قول بعضی خود او ساخته است مشعر است که باید در سال ۱۲۵۹ باشد اگر چه ادبیات تاجیک در ۱۲۴۶ تعیین میکند.

کار هر کس نیست در تاریخ قتلش دم زدن

از تن حاذق بجو تاریخ سر ببریدنش

حاذق در اقسام شعر به غزل و مخمس خیلی توانا بوده و تمام غزلیات او با مضامین برجسته تشبیهات ،ملیح تخیلات عالی رنگین است. اکثر غزلهای بیدل و صائب را تخمیس نموده و به چنان استادی کلام خود را به آنها پینه کرده است که در اکثر جاها فرقی میان بیت بیدل یا صائب و تخمیسی که حاذق نموده است نمی شود.

حاذق خیلی عطوف بوده است گاهی شده که برای رهایی یک مورچه از قتل برای اطفال چندین روپیه و صله انعام میکرد بعضی هنگام شوخی هم میکرده اولاد حضرت شهید نقل میکنند که روزی حاذق در بخارا از پهلوی حمامی میگذشت اتفاقاً زنی با نهایت آرایش از حمام برآمده به حاذق تصادف نمود. حاذق ایستاده و این بیت را فی البدیهه انشاد کرد

تا مشک به کس کردی کشتی من مسکین را

مانند تو کم کس دید مشکین کس مسکین کش

حاذق قصه یوسف زلیخا را به رشته نظم کشیده است و در آن خیلی لطف کرده دیوان غزلیات او در میان نیست و از این جهت به یادگار آن شاعر شهید خود هر قدر آثار او را از قبیل غزل و مخمس به دست آوردیم در اینجا درج می نماییم.


(در شب قتل خود نوشته)

چه صیدم من که نی بسمل شدم نی زیب فتراکی 

نی از خونم زمین آلوده شد نه دامن پاکی

نگاهم را تماشای گل و شبنم نمی باید 

من و در کنج عزلت یاد رخسار عرقناکی

دلم از بی تمیزیهای ابنای زمان خون شد

نبودی کاش لوح فکرتم را نقش اداراکی 

فلک گر سفله را عزّت دهد خوارش کند آخر

هوازد بر زمین برداشت بالا چون کف خاکی

مرا شور جنون از پند ناصح کم نمیگردد

چه امکان است راه شعله بندد مشت خاشاکی

نباشد هیچ داغ از داغ هجر یار سوزان تر

به وصل شمع کی پروانه را ز آتش بود باکی 

ندیدم در بهار زندگی، حاذق! در این صحرا

بغیر از لاله جز داغ دلی و سینه چاکی


غزل

نگار من ز حنا کرد تا نگار انگشت

گرفت گل به دهن در چمن ز خار انگشت

نه به شعر کج سفله زینهار انگشت

که مصرع غلطش میگزد چو مار انگشت

ز شست ابروی یار و خدنگ مژگانش

کمان گزید ز ناوک هزار بار انگشت

ز صبح کم ندمیدی اگر زری داری

تو هم به عرض کرم ز آستین برآر انگشت

به سیر دشت برا و چو لاله ساغر می

بنه به کف که دمیده است سبزه چار انگشت

به صورت دل پیکان یار خواهد بود 

چو لاله سرکشد از خاک من چهار انگشت

چو نیست قابل اقبال تخم ادبارت 

چه برکشی ز پی ابر چون چنار انگشت

به باغ دهر ثمر گل نمیکند حاذق 

چو سرو چند برآری به عرض یار انگشت

چنان که مست می خوشگوار گرید و خندد 

به جام عیش جهان هوشیار گرید و خندد 

نه این طراوت ابر است نه شکفتن گلشن

به یاد نرگس مستش بهار گرید و خندد 

نه ساغری است در این محفل و نه قلقل مینا 

که این به مستی و آن بر خمار گرید و خندد 

نه همدمی نه رفیقی نه شمع تا که زمانی 

به کلبه من و شبهای تار گرید و خندد

رندیم دل ما را بنیاد خراب اولی

تیغ را جوهر اگر هست چه دیگر در کار

در سخنها ره تقلید نمی پیماییم

کلک ما را نبود سرخط و مسطر در کار

فطرت راست عصای دل صاحب هنر است

خضر را در شب تاریک چه رهبر در کار

شعر ما چون خُم مَی خود به خود از جوش دل است 

نیست با مستی ما شیشه ساغر در کار 

ماز یک نقطه دل نقش دو عالم خواندیم 

علم ما را نه کتب خانه نه دفتر در کار 

حاذق آسان نبود گوهر گفتار به نظم

دلِ خالی ز غم و کیسه پر زر در کار


از تظلّمگاه گردون هر که عدلش جاست، جست

شب همه شب بر سر خم های و هویی داشتیم 

ز انقلاب اندیشه کن ما را به چشم کم مبین 

در دیار خویش ما هم آبرویی داشتیم 

گردش دوران گل ما را چنین پژمرده ساخت 

ورنه در این باغ ما هم رنگ و بویی داشتیم 

شب نهان از یار ما و یار در بزم وصال 

با هم از ایمای ابرو گفت و گویی داشتیم 

چاکهای سینه ما حاذق آخر به نشد 

ما ز مژگانش غلط چشم رفویی داشتیم


نه مرا سایه طوبی و نه کوثر در کار 

قد چون سرو سهی و لب شکر در کار 

شعر ما حجّت قطعی است در اثبات کمال

تیغ را جوهر اگر هست چه دیگر در کار

در سخنها ره تقلید نمی پیماییم

کلک ما را نبود سرخط و مسطر در کار 

فطرت راست عصای دل صاحب هنر است 

خضر را در شب تاریک چه رهبر در کار

شعر ما چون خُم می خود به خود از جوش دل است

نیست با مستی ما شیشه ساغر در کار 

ماز یک نقطه دل نقش دو عالم خواندیم 

علم ما را نه کتبخانه نه دفتر در کار 

حاذق آسان نبود گوهر گفتار به نظم

دل خالی ز غم و کیسه پر زر در کار


از تظلّمگاه گردون هر که عدلش جاست جست 

زین کمان چون تیر هر کس داشت وضع راست رست 

شعله را خاکستر از بال هوس دارد قفس 

سرکشی های غرور آخر چو نقش پاست پست

ریخت گر خون سحر خورشید شامش ریخت خون 

بسمل امروز را در دامن فرداست دست

بس که خود بر خود چو می جوشیده ام از بیخودی 

هم ز مستیهای ما سر تا به پای ماست مست 

حسن معنی جلوه کرد و چشم صورت بین نشد 

رخ ز اغیار آن که چون گل عارضش زیباست بست 

حاذق از اسرار معنی خاکساران آگهند 

گنج در هر جا که آثار خرابیهاست هست


(از مخمسی که بر غزل بیدل نموده)

ساز تکلم پردۀ ای از نغمه گویا ئیت

لطف تبسم غنچه ای از گلشن رعنایی ات

چشم تغافل نرگسی از باغ بی پروایی ات 

تجدید ناز آشفته رنگ لباس آرایی ات 

پی پردگی دیوانه طرح نقاب افکندنت 

توجیه صد دفتر کتب یک نکته تنبیه تو 

تأویل صد ختم سخن یک جرعه توجیه تو 

تشبیه صد گلزار او یک شمهٔ تشبیه تو

تنزیه صد شبنم حیا پرورده تشبیه تو

جان صد ورق آب بقا گل کرده از لطف تنت

ای بر در خلوتگهت جا را نمیباشد محل 

دل در هوای گلشنت چون غنچه گشته از امل 

بی آتش و آب و هوا بی خاک، بی فصل حمل 

در نوبهار لم یزل جوشید از باغ ازل 

نه آسمان گل در بغل یک برگ سبز گلشنت

ای از خیالت عالمی دارد به دست آیینه ها

چون مهر جام جلوه هر ذره است آیینه ها 

وحدت از کثرت موج زد دریا شکست آیینه ها 

جوش محیط کبریا بر قطره بست آیینه ها

ما را به ما کرد آشنا هنگامۀ ما و منت 

در صیدگاه جلوه ات رنگ شفق یک مشت خون 

بر رهگذارت مهر و مه نقشی و نعلی واژگون 

تا هوش نتواند برد پی بر شراع این فسون 

دل را به حیرت کرد ،خون از عقل زد برق جنون 

شور دو عالم کاف و نون یک لب به هم آوردنت

شمع تجلی روشن و موسی همی در جست وجو

بی پرده می در ساغر و مخمور میجوید سبو 

حاذق چه گوید از چمن آنجا که گل کرده است بو 

حسن حقیقت روبه رو سعی فضول آیینه جو

بیدل چه پردازد ،بگو ای یافتنها جستنت