130

درد جدايى

از کتاب: مجموعه کتابهایم

یك و نیم سال از ازدواج ما گذشته بود كه میلاد پسركم تولد شد .در همان شب و روز رحمان هم در یكی از ریاست های دولتی به حیث مامور مقرر شده بود.

دیروز وارى بیاد دارم ، ماه سرطان بود. هوا گرم و درجه حرارت روز تا روز بلند میرفت . اتاقك ما تنگ و تاریك بود و یك پنجره مربع شكل یك متر در یك متر داشت . شیشه های ان شكسته بود و در چوكات شكسته ان پلاستیك كوكه كرده بودیم . رحمان مثل همیشه أهنگ دوست داشتنی ام را ( ای جان من فدایت .... عمرم به اخر امد . از احمد ظاهر فقید ) را سوت میزد . آنقدر زیبا با دهن سوت و اشپلاق می نواخت كه روح آدم را نوازش میكرد . بر روانم تإثیر عجیبی میكرد و این سرود تا مغز استخوانم میرسید و آنرا با قلبم احساس میكردم. هنگام عصر كه رحمان از وظیفه می آمد و از پله های زینه بالا می شد به شنیدن سوت هایش در هر كار كه میبودم چون پرنده ای سبكبال در پرواز میامدم و سر راهش می دویدم و هر دو عاشقانه یكدیگر را بغل میزدیم.


هر صبح كه از خواب بر می خاست ، همین آهنگ را سوت میزد و چای جوش را بالای اجاق گازی میگذاشت . كمی ورزش میكرد ، در ترموز چای دم می نمود ، خود را آماده ساخته من و میلاد را میبوسید و به وظیفه می رفت.


عصر باز همان أهنگ را سوت میزد و از پله ها بالا می آمد. یاد أن روز ها بخیر چه دنیای مملو از محبت داشتیم.


گرمی به شدت تمام بر سنگ و شجر میكوبید ،مجبور شدم كلكین را كه در یك چپراس أویزان بود باز كنم ، همان شب از دست بنگس پشه دربیخ گوش ما تا سحر نخوابیدیم ، همینكه چشمان ما بسته میشد پشه خود را بر سر و روی ما میرساند و نیش میزد.


هنوز خواب نرفته بودیم که دست و پای ما گر میگرفت ، مثلكه در بین قوغ أتش داخل شده باشد میسوخت. پشه با صدای منحوس خواب را بر ما حرام كرده بود.


خوش بودم كه گهواره میلاد پشه خانه داشت ورنه ، طفلك بی زبان را به عذاب میكرد .


 با وجود همه  مشكلات از بأهم بودن خوش بودیم .یكدیگر را عاشقانه می پرستیدیم ، تمام مشكلات زندگی را فراموش میكردیم .


  در دومین سالگره عروسی ما توانستم یك ماشین ریش تراشی برقی برای رحمان تحفه بخرم .


از این تحفه بی حد خوشحال شد و مثل همیشه مرا بغل زد و تشكری كرده قهقه خندید و گفت : تمنا عزیزم این تحفه زیبا ترین و قیمتی ترین تحفه ای است كه در عمرم دریافت كرده ام . ( عزیزان خواننده شاید برای شما خنده آور باشد ، اما برای ما مردم غریب كه با معاش بخور و نمیر ماموریت یكماه را به سختی میگذرانیم  و از أن كرایه خانه هم میدهیم این تحفه خیلی قیمتی و با ارزش بود.).


  ما مردمی هستیم كه غیر از تحصیل و دانش دیگر چیزی نداریم . بلی چیزی داریم كه در این أشفته بازار امروزی كشور ما كار امد و خریدار ندارد.


من و رحمان هردو از پوهنتون كابل در سال ١٣٨٩ فارغ شدیم ، تمام دوائر دولتی را و هر در ی را كوبیدیم ، همه یك جمله را تكرار میكردند ، سابقه كاری ندارید.


حال آنكه صاحبان زر و زیور اسناد فاكولته ها را می خریدند و در بلند ترین پوست های دولتی مقرر می شد ند، اما مردم غریب دیپلوم بدست در پی كار سرگردان بودند و جوانان دیپلوم بدست در جاده های شهر به دست فروشی می پرداختند.


رحمان هر صبح که بیدار میشد ، نغمه های دلنشین را سوت میزد روح ام را تازه و جسمم را قوت و انرژی می بخشید.


دیگر عادت داشتم كه صبح ها از صدای سوت و ماشین ریش تراشی اش بیدار شوم . اصلأ این دو صدا با هم همأهنگ شده و شنیدنش برایم به یك امر حتمی مبدل شده بود ، با این صدا ها موجودیت یگانه عشقم را در نزدیكم احساس میكردم.


 رحمان مثل همیشه با همان سوت ما را می بوسید و با لب خندان از خانه بدر شده ، بسوی جاده روان می شد تا در سرویس مامورین به محل كار خویش برود.


 یك صبح شاید بیش از بیست دقیقه از رفتنش گذشته بود كه یك صدای مهیب خانه گك ما را لرزاند خاك و گرد از سقف بر سر و روی من و میلاد باریدن گرفت ، سراپایم را وحشت فرا گرفت . من با دست پا چگی میلاد را بغل زدم و از پله ها پا ئین رفتم . مثل همیشه خود را دو لا قات كردم از دروازه گك حویلی بیرون شدم و بسوی جاده به دویدن شدم . سر و صدا ، ناله و شیون زنان و كودكان به گوش میرسید . بیر و بار و ازدحام مردم زیاد بود .آژیر موتر های پولیس و امبولانس فضا ی شهر کهنه کابل را رعب آور ساخته بود . بوی مرگ و تباهی به مشام میرسید، به خود نمی فهمیدم جیغ میزدم و از میان مردم خود را بداخل جمعیت رساندم. أه ! خدایا زن و مرد و كودكان همه غرق در خون توته های گوشت دست و پا در همه جا پخش شده بود . گفتند ؛ انتحاری در سرویس مامورین خود را انفجار داد .


یك دست در زیر پایم شده بود وارخطا پایم را كه غرق در خون بود دور كردم . آستینش مانند پیراهن رحمان بود . پا هایم سست شد دیگر به خود نفهمیدم.


 صدای گریه میلاد به گوشه ام رسید ، به زحمت چشم هایم را باز كردم ، به عجله میلاد را گرفتم و در گوشه ای نشتم خواستم چادرم را بروی سینه ام كشیده و میلاد را شیر بدهم ، متوجه شدم ، در سر چادر و در پا بوت ندارم ، حتمأ چون دیوانه ها سر و پای لچ از خانه بدر و بسوی جاده روان شده بودم.


تلو تلو خوران ، با قدم های لرزان از میان جمعیت مردم كه همه مصروف جمع أوری توته های بدن إنسانها بودند ، راه برای بیرون رفت باز کردم و خود را به زحمت به خانه رساندم ، از اینكه همه عابرین در خیابان مرا نگاه میكردند ، خیلی شرمنده و خجالت شده بودم.


از دروازه چوبی كوچك خود را دو لا كردم و داخل حویلی شدم ، همانجا بروی زمین چون مرده دراز كشیدم ، و میلاد پی هم میگریست و خاموش نمیشد ، زیر قولم انداختم تا شیر بخورد ، خودم بیهوش شدم


ظهر بود از شدت گرمی از سر و رویم عرق میریخت كه به هوش آمدم.


صدای گریه میلاد بگوشم رسید . به عجله برخاستم و اطرافم را نگاه کردم طفلک لخچک کرده خود را به سایه دیوار رسانده بود.


نمیدانستم چرا در روی حویلی هستیم مثل اینكه خواب دیده باشم ، كم كم ازدحام مردم جاده مثل یک سایه در نظرم مجسم شد . هرقدر كوشش كردم دیگر چیزی را بیاد نیاوردم


دیگر رحمان عزیزم را ندیدم ، همیشه چشمم بدر است كه رحمان عزیزم كی از در در آید.


روز ها به رخت شویی در خانه های محل مصروف هستم ، شب هنگام كه مانده و ذله بخواب میروم صدای سوت رحمان ؛ ای جان من اسیرت ، عمرم به أخر آ مد ... را میشنوم و از خواب می پرم ، اطرافم را جستجو میكنم ، اما از یار و عزیزم خبری نیست ، اشك هایم در اختیارم نیست تا صبح از دیدگانم میریزد . وقتی چشمم پُت میشود كابوس می بینم . رحمان با چهره مغموم ، گرفته و خیلی نا راحت گله أمیز میگه عزیزم ؛ از من همان یك دست باقی مانده بود، باید دفن میكردی.


هر وقت برایم دلتنگ میشدی بر سر تُربتم می آمدی . خیر ؛ حالا هر لحظه در كنارت هستم.


وحشت زده بیدار میشوم و تا سحر دیگر خواب ندارم و از شدت گریه چشمانم میسوزد


گاه گا هی صدای ماشین ریش تراشی از حمام بگوشم میرسد .با نوك پنجه آرا م آرام پشت درب حمام میروم ، صدا بلند تَر میشود ، با ترس و لرز آهسته دروازه حمام را باز میكنم ، سویج برق را میزنم با نگاه های مملو از یآس متوجه میشوم که از رحمانم خبری نیست ، همان جا زار زار گریه میكنم و بر طالع خود نفرین می فرستم.