معبود

از کتاب: دیوان محجوبه هروی ، غزل

رخت ماه فلک را منفعل کرد

قدت سرو و صنوبر را خجل کرد

ربوده کفر زلفت دین و ایمان

دو چشمت غارت صد جان و دل کرد

ز استغنا نپردازی بحالم

به بخت من ترا حق سنگدل کرد

بروز هجر چشم اشکبارم

سر کوی ترا از گریه گل کرد

نمی دانم فلک در دل چه کین داشت

بجانم آتش غم مشتعل کرد

یقین میدان که معبود تو باشد

ترا هر چیزگزحق مشتعل کرد

خدایا کن برحمت سرفرازش

گنه « محجوبه » را خوار و خجل کرد