کشته شدن لهراسپ در آتشکده مهر برزین یا (نوش آذر) در بلخ

از کتاب: افغانستان در شاهنامه

بلخ در حال اضطراب و بی قراری است شاه جوان گشتاسپ به طرف سیستان رفته تا تبلیغ آیین یزدانی را به جا آرد.

در بلخ شاه سابق پیر و زمینگیر و با عدۀ موبد و موبدان در آتشکدۀ "مهر برزین" معتکف شده و مشغول عبادت است. در این وقت پسر کارآگاه گشتاسپ در اثر سوی ظنی که بین شا و شهزاده پیدا شده بود؛ در محبس (گنبدان دژ) سخت محبوس گرفت. حملۀ  ارجاسب با شدتی هر چه تمامتر میرسد. لهراسپ سلاح میگیرد و هزار مرد از کوچه و بازارهای بلخ جمع میکند و بسیار مردانه با سپاه توران میجنگند و آخر تورانیان غلبه می یابند و لهراسپ شاهنشاه پیر و متدین را تا آتشکدۀ (مهر برزین) با هشتاد تن دیگر از موبدان شهر سر میبرند.

کنون رزم ارجاسپ را نو کنم 

بطبع روان باغ بیخو کنم 

چوارجاسب آگه شد از کار شاه 

که رفت او سوی سیستان با سپاه 

بفرمود تا (کهرم) تیغ زن 

برو پیش سالارچین انجمن 

که ارجاسب راپور مهتر پسر 

به خورشید تابان برآورد سر 

بدو گفت بگزین ز لشکر سوار 

ز گردان شایسته  کارزار 

از اید ربرو تازیان تا به بلخ 

که از بلخ شد روز ما تار و تلخ 

مگر تا کرا یابی از دشمنان 

ز آتش پرستان و اهریمنان 

سرانشان ببر خانهاشان بسوز 

بر ایشان شب آور درخشنده روز 

از ایوان گشتاسپ باید که دود 

زمانه برآرد به چرخ کبود 

اگر بند بر پای اسفندیار 

ببینی سرآور بر او روزگار 

هم آنکه سرش را ز تن باز کن 

ز نام تو گیتی پر آواز کن 

بدو گفت (کهرم) که فرمان کنم 

به گفتار تو جان گروگان کنم 

من اکنون ز خلخ به اندک زمان 

دمادم بیایم پس اندردمان 

بخوانم سپاه پراگنده را 

بر افشانم این گنج آگنده را 

چو خورشید تیغ از میان برکشید 

شب تیره زو دامن اندر کشید 

به گرد آمدش خلخی صد هزار 

گزیده سواران خنجر گذار 

چو ترکان رسیدند نزدیک بلخ 

گشاده زبانها به گفتار تلخ 

ز (کهرم) چو لهراسپ آگاه شد 

غمی گشت و با رنج همراه شد 

به یزدان چنین گفت کای کردگار 

تویی برتر از گردش روزگار 

توانا و دانا و بخشنده ای 

خداوند خورشید رخشنده ای 

نگه دارد ین و تن و توش من 

همان نیز بینا دل و هوش من 

که من بنده بر دست ایشان تباه 

نگردم نه از بیم فریاد خواه 

به گیتی درون گم مکن نام من 

به خنجر میاور سرانجام من

به بلخ اندرون نامداری نبود

به زان گرزداران سواری نبود

بیامد ز بازار مردی هزار 

چنان چون نه زیبنده  کارزار

چو توران سپاه اندرآمد به تنگ 

بنوشید لهراسپ خفتان جنگ 

ز جای پرستش به آوردگاه 

بشد بر نهاد آن کیانی کلاه 

به پیری بغرید چون پیل مست 

یکی گرزه ی گاوپیکر به دست 

به هر حمله جادویی زان سران 

زمین را سپردی به گرزگران 

همی گفت هر کس که این نامدار 

ندارد مگر زخم اسفندیار 

به هر سو که بار برانگیختی 

همان خاک با خون بر آمیختی 

هر آن کس که آواز او یافتی 

به تنش اندرون زهر بشکافتی


 کهرم گفت:

به ترکان چنین گفت کهرم که چنگ 

میارید با او یکایک به جنگ 

بکوشید و اندرمیان آورید 

خروش هژبر ژیان آورید 

برآمد چکاچاک زخم تبر 

خروش سواران پرخاش خر 

چو لهراسپ اندر میان بازماند 

به بیچارگی نام یزدان بخواند 

جهان دیده از تیر ترکان بخست 

نکونسار شد مرد یزدان پرست 

به خاک اندرآمد سر تاج دار 

برو انجمن شد فراوان سوار 

بگردند چاک آن کیی جوشنش 

به شمشیر شد پاره پاره تنش 

همینو سواریش پنداشتند 

چو خود از بر شاه برداشتند 

بدیدند رخ لعل و کافور موی 

ز آهن سیاه آن بهشتیش روی 

بماندند یک سر از او در شگفت 

که این پیر شمشیر چون برگرفت 

بدین جا گر اسفندیار آمدی 

سپه را بدین دشت کار آمدی 

به یاران چنین گفت کهرم که کار 

همین بود و رنج اندرین کارزار 

که این تاجور شاه، لهراسپست 

که باب جهان دار گشتاسبست 

شهنشاه را فریزدان بود 

همه کار او رزم و میدان بود 

چنین پیر گشته پرستنده بود 

دل از تخت و از تاج برکنده بود 

کنون تخت گشتاسپ شد زو تھی 

بپیچید زدیهیم شاهنشی

وزان پس به بلخ اندر آمد سپاه 

جهان شد ز تاراج و کشتن تباه 

نهادند سر سوی آتشکده 

بدان کاخ و ایوان دژ آزده

همه زند و اوستا برافروختند 

همه کاخ و ایوان همی سوختند

و راهیربند بود هشتاد مرد 

زبانشان زیزدان پر از یاد کرد 

همه پیش آذر بکشتند شان 

ره گبرکی بر نوشتند شان

ز خونشان بمرد آتش زردهشت 

ندانم چرا هیربد را بکشت 


قبل بر این در جنگ اول گشتاسپ و ارجاسپ به ملاحظه پیوست که چه طور فضا یا به فتح و پیروزی بلخیان و شکست تورانیان تمام شد؛ لشکریان ایاس و (خلخی) پراگنده شده سر به صحرا و کوه و بیابان گذاشتند و ارجاسپ تورانی از میدان جنگ گریخت و گشتاسپ فاتح و منصور به بلخ بازگشت و پایتخت کشور شاهنشاهی غرق در شادی و شادمانی شد فاتح این جنگ پسر شاه اسفندیار بود که جام پیروزی در اثر لیاقت و کاردانی او نصیب باختر گردید ولی گشتاسپ شاه دل صافی چندان به این بسر نداشت و رقابت درباریان به آن ،افزوده کار به سعایت کشید و قراری که دیدیم شاه فرزند لایق خود را به غل و زنجیر بسته کرده او را به زندان افگند و کشور را از سپهبد کارآگاه و مجرب محروم ساخت.

ایلحیان و جاسوسان توران در بلخ آمده، معلومات مخفی به دست آوردند، از قصر شاهی تا آتشکده برزین مهر و باغ اختصاصی کانون یزدان پرستی همه جا سرکشی کردند و دیدند که غیر از لهراسپ پیرو منزوی نه گشتاسپ شاه و نه دلاوران بلخی وجود دارد و اسفندیار به زیر غل و زنجیر در زندان (گنبدان دژ) زندانی است و خود شاهنشاه در (زرنج و نیمروز) و سیستان مصروف تبلیغ و مهمانی است و تنها پدرش و هشتاد تن هیربدان در بلخ مشغول نیایش میباشند و از سپاه و نظام یک نفر هم نیست که از شهر دفاع کند. چون کهرم با صد هزار سوار خلخ به بلخ وارد شد شور و غوغای عظیم برپا گشت و نهیب سوران و غلغلۀ ترکان به گوش شهنشاه عابد معتکف رسید. ناچار از کنج اعتکاف از "برزین مهر" برآمده، توکل به یزدان پاک کرده و رخ به طرف اهل بازار نمود و هزار نفر از مردم ایله جاری و بازاری که از فنون جنگ بهره نداشتند، به دور او جمع شدند. لهراسپ پیر مردانه و جسورانه میجنگید و بسیاری از سپاه مخالف را به خاک افگند "کهرم" به سپاه خود گفت که جنگ تن به تن با این مرد شمشیرزن فایده ندارد، دسته جمعی بر سر او هجوم آورید لشکر چنین کرد و لهراسپ در زیر چکاچک تیر و باران بر زمین افتاد و نام یزدان پاک را بر زبان همی راند. "کهرم" گفت که این پیرمرد شمشیرزن غیر از لهراسپ پدر گشتاسپ نمیباشد و متعجب شدند که مردی بدین سن و سال چه طور شمشیر در دست میگیرد و چه سان میجنگد تورانیان در حالی که از شادی و شعف سر از پا نمی شناختند به آتشکده های پایتخت هجوم آوردند و هشتاد تن موبدان و یزدان پرستان را سر بریدند و بلخ را در آتش بیداد یکسر بسوختند.