138

زینتی علوی محمودی

از کتاب: سلطنت غزنویان ، فصل شعرای زبان دری

وی از دودمان سیادت است و در دربار سلطان محمود و سلطان مسعود بشاعری می پرداخت و آنها را مدح می گفت ابوالفضل بیهقی از این شاعر در کتاب خود چند جا ذکر نموده و از صلتی که سلطان مسعود بوی بخشیده پدیدار است که دران روزگار در زمره شعرای با نام محسوب و پایه شاعری وی بر مردم زمانه اش روشن بود.

بیهقی آنجا که از بخششهای سلطان مسعود سخن می راند میگوید در یک شب علوی زینبی را که شاعر بود یک پیل واردرم بخشید هزار هزار درم چنانکه عیارش درده درم نقره نه و نیم آمدی و فرمود تا آن صلت گرانرا بر پیل نهادند و بخانه علوی بردند و جای دیگر در واقعات ٤٢١ در روز عید رمضان از این شاعر نام می برد و میگوید امیر بشاعرانی که بیگانه تر بودند بیست هزار درم فرمود و علوی زینبی را پنجاه هزار درم تربیل بخانه او بردند و در جای دیگر آنجا که می خواهد استاد ابو حنیفه اسکافی غزنوی را بستاید میگوید اگر پادشاهی طبع او را به نیکوکاری مدد دهد چنانکه یافتند اوستادان عصر چون عنصری و عسجدی و زینبی و فرخی او نیز در سخن موی بدونیم شکافد از این سخنان بیهقی بر می آید که او نسبت بدیگر شاعران از سلطان بیگانه تر نبوده و مرتبه ری هم در شاعری بدان پایگاه بوده است که مرتبه عنصری و عسجدی و فرخی . 

عوفی دو قطعه شعر او را نقل نموده که هر دو در ستایش محمود است و باین بیت مصدر است :

ای خداوند روز گار پناه

مطربان را بخواه و باده بخواه


و قطه دوم باین بیت مصدر است :

ایا شهر یاری که گرد سپاهت

همی چشم دین را کند تو تیائی 

لبیبی ادیبی مداح یوسف بن ناصر الدین برادر سلطان محمود است عوفی وی را بشاعری ستوده این قصیده را در ستایش امیر یوسف سروده است :

چو بر کندم دل از دیدار دلبر 

نهادم مهر خرسندی بدلبر 

شرر دیدم که بر رویم همی جست 

ز مژگان همچو سوزن سونش زر 

مرا گفت آن دلارام بی ارام 

همیشه تازیان بی خواب و بی خور 

هوا اندوده رخساره بدوده 

فرونه یک ره و برگیر ساغر 

فغان زین با دپای کوه دیدار 

فغان زین ره نورد هجر گستر 

خرو زین سو کشید عشق زان سو 

فرو ماندم من اندر کار مضطر

به دلبر گفتم ای از جان شیرین 

مرا بایسته تر و زعمر خوشتر 

مخورغم میروم درویش زین جا 

ولیکن زود باز آیم توانگر

رهی دور و شبی تاریک و تیره 

هوا فیروز و هامون چون مقیر 

فرودا زود زین زین و بیارام 

سپهر آراسته چهره به گوهر 

مکلل گوهر اندر تاج اکلیل 

بتارک بر نهاده غفر مغفر 

مجره چون بدریا بار موسی 

که اندر قعر او بگذشت لشکر 

زمانی بود مه برزد سراز کوه 

به رنگ روی مهجوران مزعفر 

چوزر اندود کرده گوی سیمین 

شد از انوار او گیتی منور 

بریگ اندر همی شد باره زان سان 

که در غرقاب مرد آشناور 

دمنده اژدهائی پیشم آمد

خروشان و بی آرام و زمین در 

شکم مالان بهامون برهمی رفت 

شده هامون بزیر او مقعر 

گرفته دامن خاور به دنبـــال 

نهاده بر کران باختر سر 

به باران بهاری بود فربه 

ز گرمای حزیران گشته لاغر 

از و زاد است هر چه اندر جهانست 

ز هر چه اندر جهان است او جوانتر 

مدیح شاه بر خواندم به جیحون 

برامد بانگ از و الله اکبر 

تو اضع کرد بسیار و مرا گفت 

زمن مشکوه و بی آزار بگذر 

که من شا گرد کف را دآنـم 

که تو مدحش همی بر خوانی از بر 

به فرشاه از و بیرون گذشتم 

یکی موی از تن من ناشده تر 

بدین درگاه عالی چون رسیدم 

رها کردم سوی جانان کبوتر 

کبوتر سوی جانان کرد پرواز 

به شارت نامه زیر پرش اندر

بنامه در نبشته کسی دلارام 

رسیدم دل بکام و کان گوهر 

بدرگاهی سپردم کز بر او 

نیارد تند رفتن چرخ محور 

بصدر اندر نشسته پادشاهی 

ظفر یارى بکنیت بو المظفر

بنامش بر نبشته عهد آدم 

به کینش در سرشته هول محشر

 جهان راخور کندروش ولیکن 

زراه اوست دایم روشنی خور

 ز بار همت او گشته گوئی

 بدین کر دار پشت چرخ چنبر