130

نانوايى زنانه

از کتاب: مجموعه کتابهایم

 خانمی مقبول با چشمان میشی و ابروهای سیاه و زیبایش بالای تنور نشسته نان می پزید واز دود و حرارت آتش اشک هایش جاری بود و چشمانش چون دو قوغ آتش سرخ شده بود .


با دستان سفید که آثار سیاهی دود چوب بر آن هویدا بود با مهارت خاص ذغاله خمیر را هموار و خوب کش داده به دیوار تنور میزد و با گوشه چادر آب چشمان و بینی اش را می سترد .


 خانم های زیادی کاسه های بزرگ خمیر بر سر و یا بر دوش گرفته داخل نانوایی می آمدند . همه با لباس های تمیز و پاک و بعضی شان یگان سیت طلا، چوری و انگشتر نیز بر دست و گردن داشتند.معلوم میشد که این خانم ها باهم دوست بودند و دو یا سه نفر شان باهم خواهر خوانده بودند و بهترین جای قصه و راز دل براشان همین نانوایی بود .


 هرکدام راز های دل ( قصه های شوهر ، ایور ، خسر و….) با همراز شان خاموشانه و آهسته میگفتند.وقتی کمی دلشان خالی میشد باز از حال و احوال ، شرایط و زندگی مشقت بار ملت و مردم بلند بلند قصه میکردند . همه قصه های شان از درد و رنج مردم مظلوم و بیچاره کشور ما بود و خانم نان پز مصروف کارش بود.


 یکی از خانم ها قصه میکرد که در کارته نو طفلک سه ساله را اختطاف کرده و بعداً او را بشکل فجیع به قتل رساندند و از پدر و مادرش قصه کردند که چطور گریه و ناله میکردند و دولت مردان را دعای بد می نمودند که پرسان غریب و بیچاره را نمیکنند.


 دیگری با چشمان اشکبار از اختطاف برادر زاده هایش میگفت و میگریست.


برادر زاده گگ هایم نادر و قادر توته دلم بودند . خداوند هیچ کس زنده جدا نسازد . دو شب قبل خانه ما بودند تا نصف های شب همرایشان درس خواندم ؛ اماده گی به امتحان سالانه داشتند. صبح بعد از صرف ناشتا هردو دستانم را بوسیدند و بسوی مکتب رفتند . روز بعد شام درب خانه به شدت کوبیده شد ؛


 برادرم با عجله پرسید نادر و قادر این جا امدند گفتم نخیر.


برادرم با رنگ پریده گفت هردوی شان مکتب رفتند واپس نیامدند. روز ها جستجو کردیم هر کجا رفتیم و پرسیدیم فدای شان شوم هردو نو جوان بودند صنف دهم درس میخواندند زنده و مرده شان گم شد … . هرکدام از اختطاف خورد وبزرگ این ملت مظلوم میگفتند و گریه میکردند.


 متوجه شدم که خانم نانوا هرلحظه چشمانش را با آستینش پاک می کند و خمیر را بدیوار تنور می زند .کم کم حالش خراب شده میرفت . چهره اش درهم رفته وضعش بدتر میشد . از کوزه مقداری آب برایش داده پرسیدم حالت خوب است؟


نیم رخ بطرفم نگاه کرده چیزی نگفت ، دو باره مصروف نان پختن شد . اشکها و بینی اش را هرلحظه پاک میکرد. دانستم که گریه میکند و همه فکر میکردند که چشمانش از سوزش دود و آتش اشکبار است.


 نوبت به خمیرم رسید گفتم ؛هنوز نرسیده پسانتر پخته کو . صدا زد خمیر هرکس آماده ا ست بیارید.دو سه نفری که باقی مانده بود گفتند که هنوز خمیر شان نرسیده.


 دستهایش را شست و مشتی آب برویش زده ، بر دیوار تکیه کرد هردو دستش را بر زانو هایش حلقه کرد و غرق چرت و سودا شد. همه بطرفش نگاه میکردیم مگر او متوجه ما نبود . از گوشه چشمانش اشک جاری بود . با مهربانی از او پرسیدم ؛ خواهرجان چرا گریه می کنی ؟ انقدر غرق افکار پریشانش بود که اصلآ متوجه نشد؛ من هم خاموشانه نگاهش میکردم . بعد از لحظۀ اشک هایش را با گوشه دامنش سترد. چایجوش سیاه را بر سر تنور گذاشته بود صدای قل قل جوشیدن آب بلند شد از کنج و کنار ان اب جوش بنای ریختن داشت ؛ به عجله با نوک انگشت هایش سرپوش را دور کرد تا مانع ریختن آن شود .


 گوشه چادرش را به زحمت با دندان هاییش باز نمود مقدار چای سبز که در آن گره زده بود بر کف دستش ریخت ،آنرا درچایجوش انداخت و چایچوش را دوباره بالای تنور گذاشت بعد از یک جوش آنرا از سر آتش دور کرده درگیلاسش چای ریخته به ملایمی صدا زد شما چای مینوشید. مکرراً به مهربانی گفتم ؛ خواهرک پیشتر گریه میکردی ؟ میخواهی بگویی چرا ؟ گیلاس را در کف دستان سفیدش با ودود تنور الوده و سیاه رنگ شده بود محکم گرفته یک آه پر سوز کشید و زار زار گریست . تا مدتی حرف زده نتوانست . در میان هق هق گفت : زودتر از کدام دردم و از کدام بدبختییم برایتان بگویم . فقط که سال ها انتظار چنین لحظه یی را می کشید که با کسی راز دل کند . همراه با گریه با صدای بغض آلود چنین ادامه داد:


 من در چاریکار مرکز پروان با شوهر، پسران و دخترکم زندگی خوش و شادی داشتم ، شوهرم افسر بود. در یکی از روز های تابستان من با پسرم ادریس جان که تازه پشت لب سیاه کرده بود در باغ مصروف چیدن انگور بودیم که یک مرمی دهشکه آمد و ادریس جان نا مراد را جای به جای کرد . دیگر حرف زده نتوانست. به صدای بلند زار زار گریست لحظات غم انگیز بود همه با او همنوا شدیم برابر گریستیم ؛ با صدای بغض آلود ادامه داد ؛ هنوز چهل ادریس جان پوره نشده بود که یک روز در انفجار ماین کنار جاده ، موتر تونس منفجر شد دهها نفر شهید شد ند که در آنجمله پدر ادریس جان هم بود. دیگر حرف زده نتوانست گوشۀ چادر سیاه و دود زده اش را بر رویش گرفت زار زار گریست و به بخت بد خود نفرین میفرستاد.