138

حملۀ ترکمنان به نساء

از کتاب: سلطنت غزنویان ، فصل دوم

سلطان از آمل به گرگان آمد و در آنجا به مرگ هارون اظهار خورسندی نمود و خواست دو هفته مقام کند که حادثه ترکمنان و ورود آنها به خراسان واقع شد و از نیشاپور مکتوب رسید که ده هزار سوار ترکمنان با چندین هزار پیاده بر سرداری پیغو و طغرل و داؤد از جانب مرو به نساء آمدند و با ترکمنان نواحی متحد شدند و از آنجا نزد ابوالفضل سوری رئیس نشاپور نامه فرستاده اند که به شفاعت خواجه بزرگ احمد عبدالصمد از سلطان درخواست نماید که ولایت نسا و فراده را به آنها باز گذارد ابوالفضل سوری اصل این نامه را بخواجه بزرگ فرستاد خواجه نامه را به سلطان تقدیم کرد وسلطان سخت متاثر شد و از آمدن به گرگان درین موقع نازک پشیمان گردید زیرا دانست که تا اکنون که با ترکمن ها سرو کار داشت طور دیگر بود مردمی بودند خانه بدوش و صحرا نشین اما معلوم است دیگر آنها دم از جهان گیری میزنند و تشکیلاتی دارند کار بجای کشیده که با سلطان بنامه و پیام سخن می رانند فیصله چنان شد که تا سه روز به نیشاپور روند و از آنجا ترتیبات گرند و فعلا به ترکمنان جواب مجمل دهند هنوز این قضیه خاموش نشده بود که از خوارزم خبر رسید که غلامان خندان پسر التونتاش بطور ناگهانی بر عبدالجبار پسر خواجه بزرگ حمله آورد وی را کشتند و خندان را به شاهی برداشتند این امر بیشتر موجب اندوه سلطان گردید و از گرگان به نیشاپور آمد و درصدد رفع فتنه تر کمان بر آمد و بالاخره مصلحت بران قرار گرفت که لشکری بزرگ بفرستند تآترکمن ها را از نساء خارج سازند پانزده هزار سوار و دوهزار غلام سرائی انتخاب گردید و بیکتغدی به سپه سالاری و خواجه حسین میکال به حیث نگران و رئیس لوازم گماشته شد و این لشکر بزرگ جانب نساء در حرکت آمد بی متعدی از سالاران عصر محمودی بود ودرینوقت پیر و ناتوان شده بود اما فنون حرب را نیکو میدانست و در رکاب استادی چون سلطان محمود آن را فرا گرفته بود. روزیکه می رفت به سلطان مسعود عرض کرد من میروم اما میترسم افسران نو خاسته به فرمان من عمل نکنند و آبروی من بریزد این عسکر در نساء رفت و بجنگ شروع کرد و به بسیار شهامت جنگ نمود اما دراثر خدعه حربی و کمین هائیکه قبلاً ترکمنان گرفته بودند وعدم اطاعت افسران مسعود به بیکتغدی سخت شکست کردند بیکتغدی را غلامانش نجات دادند ولی خواجه حسین میکال اسیر شد و لشکری بدین گرانی از دست رفت. و این اولین شکستی بود که در اثر بی مبالاتی مسعود و برطرف کردن افسران مجرب و آزموده به عساکر غزنه رخ داد و این شکست را تا آخر ترمیم و اصلاحی نیفتاد و چون دانستند هنوز حشمت غزنه برجای است و دولت محمودی از عهده استیصال آنها بر می آید خواستند سلطان را بنامه و پیام بفریبند و بدین وسیله فرصتی برای تدارکات بزرگتر بدست آرند لهذا نمایندۀ بدربار سلطان فرستادند و بهمان عادت سابق مکتوبی به خواجه بزرگ تقدیم نمودند و وی را نزد سلطان شفیع گردانیدند تا عذر شان اجابت شود. سلطان یکی از علمای دربار را نزد آنها فرستاده و مکتوب استمالت آمیز بجواب شان نوشت ونساء و فراوه و دهستان را برای سکونت آن ها و اگذاشت و ضمناً به فرستاده داناند که افکار آن ها را معلوم کند نمایندۀ سلطان تا نساء رفت و فرمان سلطان را رسانید چون باز آمد به سلطان عرض کرد که اینها به هیچ صورت آرام نمیشوند: بهتر این است که سلطان در نیشاپور باشد تا کارها یکطرفه شود ورنه زیان بزرگ به مملکت میرسد اما سلطان بحرف وی گوش نداد و از نیشاپور بهرات آمد و گفت به قول ترکمنان اعتماد دارم . چون این جنگ در سلطنت غزنویان طلیعه ادبار و بد بختی شمرده میشود و آن همه جلال و شکوه و حشمت این دودمان بر این مقدمه از یا نشسته است ابوالفضل بیهقی در این باره با شباع سخن رانده و این داستان می نمایاند که نفاق و خود رائی سران لشکر چگونه بنیاد سلطنتی را که جهان از ان می لرزید واژونه نموده است :

بهتر است اصل داستانرا از زبان خود بیهقی بشنویم وی میگوید: چون این لشکر بسالاری بیکتغدی بمقابل تر کمانان عازم گردیدند نماز دیگر روز سه شنبه ۲۱ شعبان واقعه نگار لشکر مکتوبی فرستاد که طلیعۀ لشکر سلطان همین که بدشمن رسید بدون آنکه قلب یا میمنه و میسره دخالت کند دشمن شکست یافت و سپاهیان سلطان تخمیناً هشتصد نفر از آن ها را کشتند و بسیار مردم را اسیر کردند و فراوان غنیمت یافتند چون این خبر باردوی سلطان رسید فراشان بمحتشمان و بزرگان در گاه بشارت بردند و انعام ها گرفتند و آن شب تا صبح مردم به نشاط و شادی مشغول گردیدند سلطان نیز این فتح را مقدمۀ زوال ترکمانان دانسته تاسحر بشادی و خوشی بسر برد -اما همینکه سپیده دمید نشاطهای شبینه جای خود را باندوه وسو گواری سپرد. زیرا خبر رسید که لشکری با آن حشمت و آلت و عدت بدست ترکمانان تباه شد و سالار بزرگ بیکتغدی هزیمت یافت و حسین میکال اسیر گردید. بمجرد رسیدن این خبر دبیر نوبتی به رئیس دیوان رسالت اطلاع داد وی سراسیمه ببار گاه آمد گفتند سلطان تا سحر بیدار بود و بامداد حفته و تا جاشتگاه بیدار نشود .

لاجرم رئیس دیوان رسالت خواجه بزرگ را اطلاع داد و همه سران آمدند، بدروازه باغ نشستند و اندوه این واقعه را می خوردند تا چاشتگاه فرا رسید و بسلطان اطلاع دادند و متصل نامه مفصل از میدان جنگ رسید و سواران آمدند چون سلطان علت شکست را از آنها پرسید گفتند اگر افسران بی تجریت فرمان بیکتغدی را می شنیدند این خلل واقع نمیشد در اول که از اینجا رفتند حزم و احتیاط نگه داشتند و از نظام لشکر درست بود، قلب ومیسره و مایه دار و مقدمه و ساقه هر کدام بجای خود استوار بودند ناگهان چند خرگاه از دور پدید آمد و چار پائی و شبانی چند سالار گفت هشیار باشید و تعبیه نگهدارید که دشمن دریرۀ بیابان می باشد و کمین گرفته است صبر کنید که طلیعه ( سواران کشاف) بروند و احوال را معلوم کنند اما هیچ کی برفرمان او گوش نداد در آن خرگ ها افتادند و بغارت مشغول شدند و انتظام بهم خورد. خبر نخست بر اساس همین فتح کوچک و ناچیز بود سالار چون این حال رادید و بر بی سامانی ارد و اطلاع یافت نا چار قلب لشکر را حرکت داد مردم در هم افتادند و تعبیه ها بشکست تا رسیدند در آنجا که دشمن کمین گرفته بود و جنگ بشدت آغاز شد خورشید هم در کمال گرمی تابیدن گرفت. در قفای لشکر ما تالاب بود سالاران بی تجربت بدون آنکه از بیکتغدی بپرسند یا بفرمان آن گوش دهند امر دادند که لشکر خوش خوش بحال کر و فرباز کردند تا باب برسند و ندانستند که این بازگشتن به شکست تعبیر میشود دشمن آن حال را هزیمت دانست و نیرو گرفت و یکباره حمله نمود اگر غلامان بیکتغدی نمی بودند و او را از ماده بیل فرود نمی آوردند و باسپ سوار نمیکردند آن سالار کهن سال که مدت العمر پشت به دشمن نشان نداده بود اسیر می شد . تمام این ماجرا در انجمنی که سلطان حضور داشت بعرض رسید خواجه بزرگ گفت زندگانی خداوند دراز باد قضا چنین کارها دارد تنها عارض اینقدر افزود که این شکست از قضای الهی و از بیکارگی سالاران سپاه واقع شده است.

بیهقی میگوید چون از حضور سلطان بازگشتند خواجه بزرگ با بونصر مشکان گفت در اول خاموش بودی و در آخر سخنی گفتی که سنگ منجنیق بود که در آبگینه خانه افگندی دیگران نیز بونصر را تقدیر کردند. من از استاد خود برسیدم چه گفتی که دیگران ترا تمجید می نمایند گفت همگان عشوه آمیز سخن می گفتند و کار بزرگ راسهل می نمودند من خاموش بودم چون سلطان اصرار کرده گفتم "زندگانی خداوند دراز باد هر چند حدیث جنگ نه پیشۀ من است و چیزی نگفتم آن وقت که لشکر گسیل کرده می آمد و نه اکنون که حادثه بزرگ بیفتاد اکنون چون خداوند الحاح می کند بی ادبی باشد سخن نا گفتن دل بنده پر ز حیر است کاش میمردم و این روز را نمیدیدم سلطان گفت بی حشمت حرف بزن  گفتم دست از شادی و طرب باید کشید و لشکر را پیش خویش عرضه کن و دل لشکر را دریاب و سخنان خواجه بزرگ را باید شنید و دل مردان را نگهدار که مال های بزرگ را امیر ماضی بمردان مرد فراهم آورده است اگر مردان را نگه نداری مردان دیگر آیند و مالها ببرند و بیم هر خطر موجود شود اگر چه میدانم سخنان من بامیر تلخ می آید بندگان صادق به هیچ حال سخن حق باز نگیرند." گردیزی این جنگ را به ترتیب دیگر می نگارد او میگوید : چون مسعود به نیشاپور رسید متظلمان پیش آمدند و از ترکمانان بنالیدند و امیر شهید (مسعود) بنشست و سالاران اندر معنی ترکمانان تد بیر کردند و گفت بی ادبی ایشان بسیار گشت کس رائی زدند بیکتغدی حاجب گفت که این تباهی از سالاران بسیار است اگر یک تن بدین شغل فرستی این کار درست انجام میشود. امیر شهید بیکتغدی و حسین بن علی میکال را بدین کار معین کرد و لشکر بسیار از هر طایفه با ایشان فرستاد و فیلان جنگی همرا کرد این لشکر بطوس آمد ترکمانان نماینده خود را فرستادند واظهار انقیاد نمودند اما بیکتغدی جوابهای درشت داد و گفت میان ما و شما شمشیر است و بس ولشکر تعبیه کرد میمنه را به فتگین خزانه دار و میسره را به پیر حاجب داد و خود در قلب جا گرفت و جامع عربی را با قبیله اش بطلیعه فرستاد و بر مقدمۀ ترکمانان فیروزی یافت و بسیاری از ایشان کشته شدند و به هزیمت رفتند و لشکریان بیکتغدی آن ها را تعقیب میکردند و بنه شان را عارت نمودند و احوال آنها را به لشکر گاه آوردند این لشکرگاه جای نامساعد و تنگ بود سپاهیان نیز مشغول جمع آوری اموال بودند ناگاه داؤد از کمین بر آمد و دو شبانه روز جنگ سخت نمود و بیکتغدی را شکست داد بیکتغدى بحسین گفت که جای ایستادن نیست حسین گفت من هرگز به هزیمت نزد امیر نمی روم با درین جا کشته میشوم یا فتح می کنم بی تغدی رفت حسین چندان پایداری نمود که اسیر گردیدتر کمنان خواستند او را بکشند داؤد نگذاشت و او را در بند نگهداشت بهر حال ترکمنان با وصف این فتح بزرگ آرام نه نشستند و دست از فتنه باز نکشیدند. و چون دانستند هنوز حشمت غزنویان بر جایست و دولت محمودی از استیصال آن ۱۰ بر آمده میتواند خواستند سلطان را بنامه و پیام بفریبند و بدین وسیله فرصتی برای تدارکات بزرگتر بدست آرند لهذا نمایندۀخود را بدربار سلطان فرستادند و بهمان آئین سابق مکتوبی هم بخواجه بزر نموده و او را نزد سلطان شفیع گردانیدند تا عذرشان اجابت شود . سلطان یکی از علمای دربار را نزد آن ها فرستاد و نامۀ مهر بانانه بجواب شان نوشت و نساء و فراوه و دهستان را برای سکونتشان معین کرد و ضمناً بفرستاده داناند که در خفیه افکار آنها را نیز معلوم خویش گرداند نمایندۀ سلطان به سافت و فرمان را رسانید چون باز آمد بسلطان عرض نمود که اینها به هیچ صورت آرام نمیشوند این نامه ها و رابطه ها همه از روی مکر است بهتر است در نیشاپور باشد تا کار ها یکطرفه شود ورنه زبان بزرگ بمملکت میرسد سلطان بسخنان او گوش نداد، از نیشاپور بعزم هرات بر آمد و گفت من بقول دشمنان اعتماد دارم.