مرگ راسامان زقطع آرزوست

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

مرگ راسامان زقطع آرزوست

زندگانی محکم از لا تقنطو است (۲)

تا امید از آرزوی پیهم است

نا امیدی زندگانی را سم است

نا امیدی همچو گور افشاردت

گر چه الوندی زپا می آردت

نا توانی بنده ی احسان او

نا مرادی بسته ی دامان او

زندگی را یأس خواب اور بود

این دلیل سستی عنصر بود

چشم جانرا سرمه اش اعمی (۳) کند

روز روشن را شب یلدا کند

از دمش میرد قوای زندگی

خشک گردد چشمهای زندگی

خفته باغم درته یک چادر است

غم رک جان را مثال نشتر است

ای که در زندان غم باشی اشیر

از نبی تعلیم لا تحزن بگیر (۴)

این سبق صدیق را صدیق کرد

سر خوش از پیماننه ی تحقیق کرد

از رضا مسلم مثال کوکب است

در ره هستی تبسم بر لب است

گر خدا داری زغم آزاد شو

از خیال بیش و کم آزاد شو


قوت ایمان حیات افزایدت

ورد لا خوف علیهم (۱) بایدت

چون کلیمی سوی فرعونی رود

قلب او از لاتخف (۲) محکم شود

بیم غیر اله عمل را دشمن است

کاروان زندگی را رهزن است

عزم محکم ممکنات اندیش ازو

همت عالی تأمل کیش ازو

تخم او چون در گلت خود را نشاند

زندگی از خود نمائی بازماند


فطرت او تنگ تاب (۳) و سازگار

با دل لرزان و دست رعشه دار

دزدد از پا طاقت رفتار را

می راباید از دماغ افکار را

دشمنت ترسان اگر بیند ترا

از خیابانت چو گل چند ترا


ضرب تیغ او قوی تر می فتد

هم نگاهش مثل خنجر می فتد

بیم چون بند است اندر پای ما

ور نه صد سیل است در دریای ما

بر نمی آید اگر اهنگ تو

نرم از بیم است تار چنگ تو

گوشتابش د که گردد نغمه خیز

بر فلک از ناله آرد رتسخیز

بیم جاسوسی است از اقلیم مرگ

اندرونش تیره مثل میم مرگ

چشم او بر همزن کار حیات

گوش او بزگیر (۴) اخبار حیات

هر شر پنهان که اندر قلب تست

اصل او بیم است اگر بینی درست

لابه (۵) و مکاری و کین و دروغ

این همه از خوف می گرد فروغ

پرده ی زور و ریا پیراهنش

فتنه را آغوش مادر دامنش 


زانکه ااز همت نباشد استوار

می شود خوشنود با ناساز گار

هر که رمز مصطفی فهمیده است

شرک را در خوق مضمر دیده است