138

چراغ جاودان

از کتاب: مجموعهٔ اشعار استاد خلیلی

یاد آن شبها که از هجرت چنان می سوختم 

کز گدا از دل زمین تا آسمان می سوختم 

آنقدر می ریختم اختر ز مژگان تا سحر 

کز حسد در چرخ چشم اختران می سوختم

روزها از یاد ان دست نگارین در چمن 

شاخه ی گل  را به دست باغبان می سوختم

از گرفتاری من صیاد خود را رنجه کرد

ور نه من خود خویش را در آشیان می سوختم

گر ستمگر می شنید از من پیام زندگی 

بر مزار وی چراغ جاودان می سوختم 

ساقیا آن آتشین آب تو کو تا خویش را 

یک قلم با دفتر سود و زیان می سوختم

شب دراز است و ندارم آنقدر طالع که من

خویش را چون شمع پیش دوستان می سوختم

یک شکر لب گر نمک میداشت در گلزار هند

پیش اشعار غنی کلک و بنان می سوختم