138

جنگ بیابان سرخس

از کتاب: سلطنت غزنویان ، فصل دوم

سلطان قصد آن نمود تا بدانجا دشمنان را مالش دهد و خراسان را از وجود ایشان پاک گرداند. بدین نیت در نیمه شعبان ۱۳۰ از بلخ سوی سرخس سراپرده کشید و لشکری گران با خود برداشت هر که در آن لشکر نگاه می کرد میگفت این لشکر ترکستان و ترکان و ترکمنان را کافیست. ترکمنان نیز در سرخس آمدند. و با تمام نیروی خود پیغو ودیگران بران بودند که سلطان مردی بزرگ و با حشمت است و لشکرهای گران دارد و ما مردم بیابانی میباشیم بهتر است خراسان را بگذاریم و سوی ری وجبال رویم وبقیة العمر درانجا باشیم داؤد با این مسئله موافقت نکرد و گفت اگر از خراسان رفتیم سلطان ما را در هیچ جا آرام نمیگذارد. من در جنگ علی آباد دیدم لشکر سلطان بنه گران دارد بیشتر مشغول نگهداری باروبنه خود می باشند و ما جریده و بجنگ مشغول می شویم و همیشه ظفر با ما خواهد بود و شکست بیگتغدی و سباشی را نیز از همین داشتن بنه گران وانمود مردوار میجنگیم دیگران نیز تدبیر داؤد را پسندیدند.

جمعیتی نیز که با امیر یوسف برادر سلطان محمود وعلى خویشاوند و سپه سالار غازی واریارق از ستمگاری سلطان گریخته به ترکمنان پناه آورده رده بودند و در سپاهیان سلجوقیان میبودند تدبیر داؤد را صواب دانستند و تعهد نمودند که چون ترکمنان با سلطان جنگ کننند آنها در طلیعه سپاه ترکمنان میروند و مردانه می جنگند.

این اطلاعات پیوسته به سلطان میرسید و متاثر میشد که باز ماندگان سالاران پدروعم وی از درشتیهای او بدشمن پناهیده و باوی میجنگند اثنای راه نزدیک طلخاب کشاف ن دشمن از دور پدیدار شـدنـد سلطان امر داد همان جا را معسکر قرار دهند هنوز لشکریان به افراشتن خیمه و بارگاه مشغول بودند که جنگ آغاز شد و کشافان دشمن باطلیعه سلطان در آویختند و بعد از ساعتی باز گشتند . دو سه بار در این صحرا جنگ شد و فیصله آخرین معلوم نگردید چون ماه رمضان بود سلطان خود به جنگ داخل نمی شد و از دور فرمان میداد زیرا وی نمی خواست در رمضان خون کسی بدست او ریخته گردد .

نماز عید را در آن صحرا خواندند و هنگام نماز نیز سواران دشمن نما گذاران را بیاران تیر گرفتند ولی بعد از نماز شکست فاحش نمودند . روز دوم عید جنگ اساسی و فیصله کن آغاز شد سلطان که خود سالار دلاور و مجرب و پخته بود بجنگ شامل شد .

با مداد کوس فرو کوفتند سلطان بر ماده بیل نشست پنجاه اسپ یدک گرد اگرد پیل نگه داشته و همه سران لشکر حاضر آمده بودند میمنه را به سپه سالار و میسره را بحاجب بزرگ و ساقه را با رتگین سپرد و پنجصد سوار سرائی و پنجصد سوار هندو باوی همراه کرد و خود اعلان نمود که سالاری جنگ را من بعهده میگیرم همه افسران بفرمان من گوش دارند افسر ساقه را به آواز بلند فرمان داد که هر کرا بینی که از صف باز گردد دو نیم کنی چون از این تشکیلات فارغ شد حرکت نمود و لشکر نیز یکبارگی حرکت کردند غریو طبل و آواز نقاره و بوق در سراسر بیابان پیچید در این روز هر که لشکر سلطان را میدید بر حسن انتظام و کاردانی و مهارت سلطان آفرین میخواند.

ترکمنان نیز از دامن صحرا هویدا شدند لشکر خود را برسم پادشاهان تعبیه کرده بودند جنگ در تمام نقاط آغاز شد تا نماز پیشین چنین بود ناگهان طوفان باد از گریبان بیابان برخاست و نزدیک بود تعبیه های لشکر از هم بگسلد اما سلطان نگذاشت و در کمال استادی و مهارت اداره نمود چون روی هوا پاک شد سلطان چون شیر نهیب میداد و فرمان میراند هر سه سردار سلجوقی با کمال دلیری رخ بمیدان نهادند سلطان بغلامان خود گفت ای فرزندان  یکبارگی دو دریای لشکر در هم آویخت و فتح نصیب سپاهیان غزنه شد سران و سالاران یک یک در حضور سلطان می آمدند و این فیروزی را تهنیت می گفتند و زمین بوسه میدادند ابو الحسن عبدالجلیل به سلطان عرض کرد که باید هزیمتیان را تعقیب نمود باوجود اینکه رای او صایب بود سهپسالار بانک بر آورد و گفت تو چرا در امر جنگ مداخله مینمائی و پسان خود ترکمنان گفته بودند که اگر سلطان ما را تعقیب می کرد همه کشته و اسیر می شدیم. سلطان امرداد که فتح نامه بنگارند و به اطراف مملکت بفرستند اما باز فردا ترکمنان برگشتند و شروع بجنگ نمودند و کار دیگر گونه شد چون در بیابان آب و علف و آذوقه نبود و هوا هم گرم بود در لشکر نومیدی وسستی محسوس گردید لهذا سلطان با خواجه بزرگ مشوره کرد و وی پیشنهاد نمود که بهتر است عجالة صلح برقرار گردد و راه مذاکره باز شود وسلطان بهرات رود و سال آینده با لشکری گران و لوازم جنگهای صحرائی بترکمنان مالش دهد بدین ترتیب سلطان راضی شد و مطوعی از طرف خواجه بزرگ نزد ترکمانان رفت و در آنجا چنان تظاهر نمود که سلطان از آمدن او خبر ندارد و او را خواجه بزرگ فرستاده و وی نمیخواهد دیگر مسلمانان کشته شوند و خونهای ترکمنان که همه مسلمانند بناحق ریخته شود سلجوقیان قاصد وزیر را احترامنمودند و در ظاهر رضایت نشان دادند و قاصدها فرستادند. سلطان عذر آنها را پذیرفت و گفت من بهرات میروم و از آنجا برای آسایش شما تدبیر اساسی اتخاذ میکنم سلطان باین ترتیب روانه هرات شد و در ماه ذوالقعده سال ۱۳۰ بهرات رسید.