فلک زهره
در میان ما و نور آفتاب
از فضای تو بتو چندین حجاب
پیش ما صد پرده را آویختند
جلوه های آتشین را بیختند
تاز کم سوزی شود دل سوزتر
سازگار آید بشاخ و برگ و بر
هم چنان از خاک خیزد جان پاک
سوی بی سوئی گریزد جان پاک
در ره او مرگ و حشر و نشر و مرگ
جر تب و تابی ندارد ساز و برگ
در فضائی ضد سپهر نیلگون
غوطه پیهم خورده باز آید برون
خود حریم خویش و ابراهیم خویش
چون ذبیح الله در تسلیم خویش
پیش او نه آسمان نه خیبر است
ضربت او از مقام حیدر است
این ستیز دمبدم پاکش کند
محکم و سیار و چالاکش کند
می کند پرواز در پهنای نور
مخلبش گیرنده ی جبریل و حور
تازه مازاغ البصر(۱) گیرد نصیب
برمقام «عبده» گردد رقیب
از مقام خود نمیدانم کجاست
این قدر دانم که از یاران جداست
اندرونم جنگ بی خیل و سپه
بیند آن کو هم چو من دارد نگه
بی خبر مردان رزم کفرو دین
جان من تنها چو زین العابدین
از مقام و راه کس اگاه نیست
جز نوای من چراغ راه نیست
غرق دریا طفلک و برنا و پیر
جان بساحل برده یک مرد فقیر
بر کشیدم پرده های این و ثاق
ترسم از وصل و بنالم از فراق
وصل اگر پایام شوق است الحذر
ای خنک آه و فغان بی اثر
راه رو از جاده کم گیرد سراغ
گر بجانش ساز گار آید فراغ
آن دلی دارم که از ذوق نظر
هر زمان خواهد جهانی تازه تر
رومی از احوال جان من خبیر
گفت:میخواهی دگر عالم بگیر
عشق شاطیر (۱) ما بدستش مهره ایم
پیش بنگر در سواد زهره ایم
عالمی از آب و خاک اورا اقوام
چون حرم اندر غلام مشگ فام
بانگاه پرده سوز و پرده در
از درون میغ و ماغ او گذر
اندرو بینی خدایان کهن
می شناسم من همه را تن به تن
بعل و مرده و یعوق و نسرو فسر
رم خن و لات و منات و عسر و غسر
بر قیام خویش می آرد دلیل
از مزاج این زمان بی خلیل