شاخ نهال سدرۀ خار و خس چنان شو

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

شاخ نهال سدرۀ خار و خس چنان شو

منگر او اگر شدی منگر خویشتن مو

دو عالم را توان دیدن بیمنائی که من دارم 

کجا چشمی که بیند آن تماشائی که من دارم  

دگردیوانه ئی آیدکه درشهرافگنددهوئی

دوصد هنگامه برخیزدزسودائی که من دارم

مخور نادان ازتاریکی شبها که می آید

که چون انجم درخشدداغ سیمائی که من دارم

ندیم خویش می سازی مرا لیکین ازآن ترسم

نداری تاب آن آشوب و غوغائی که من دارم


بسم الله الرحمن الرحیم


برخیز که آدم راهنگام نمود آمد

این مشت غباری راانجم بسجود آمد

آن رازکه پوشیده درسینه ی هستی بود

ازشوخی آب وگل درگفت و شنود آمد

مه وستاره که در راه شوق هم سفر ند

کرشمه سنج وادا فهم و صاحب نظرند

چه جلوه هاست که دیدنددرکف خاکی

قفابجانب افلاک سوی ماگرند

درون لاله گذرچون صبا توانی کرد

بیک نفس گره غنچه واتوانی کرد

حیات چیست جهان را اسیر جان کردن

توخوداسیر جهانی کجا توانی کرد؟!

مقدر است که مسجود مهرومه باشی

ولی هنوز ندانی چها توانی کرد

اگر ز میکده ی من پیاله ئی گیری

زمشت خاک جهانی بیا توانی کرد

چسان بسینه چراغی فروختی اقبال

بخویش آنچه توانی بما توانی کرد

اگربه بحرمحبت کرانه می خواهی

هزار شعله دهی یک زبانه می خواهی

مرازلذت پرواز آشنا کردند

تودر فضای چمن آشیانه می خواهی

یکی بدامن مردان آشنا آویز

زیار اگرنگه محرمانه می خواهی

جنون نداری وهوئی فکنده ئی درشهر

سبوشکستی وبزم شبانه می خواهی

توهم بعشوه گری کوش و دلبری آموز

اگر زما غزل عاشقانه می خواهی

زمانه قاصدطیارآن دلارم است

چه قاصد ی که وجودش تمام پیغام است

گمان مبر که نصیب تونیست جلوه ی دوست

درون سینه هنوزآرزوی تو خام است

گرفتم این که چوشاهین بلند پروازی

بهوش باشد که صیاد ما کهن دام است

باوج مشت غباری کجارسد جبریل

بلند نامی او از بلندی بام است

توازشمار نفس زنده ئی نمیدانی

که زندگی به شکست طلسم ایام است

زعلم ودانش مغرب همین قدرگویم

خوش است آه وفغان تانگاه ناکام است

من ازهلال وچلیپا دگر نیندیشم

که فتنه ی دگری درضمیر ایام است

دگرزساده دلیهای یار نتوان گفت

نشسته برسربالین من زدرمان گفت

زبان اگر چه دلیر است ومدعا شیرین

سخن زعشق چه گویم جزاینکه نتوان گفت

خوشا کسی که فرورفت درضمیروجود

سخن مثال گهر برکشیدو آسان گفت

خراب لذت آنم که چون شناخت مرا

عتاب زیرلبی کردوخانه ویران گفت

غمین مشو که جهان رازخود برون ندهد

که آنچه گل نتوانست مرغ نالان گفت

پیام شوق که من بی حجاب میگویم

به لاله قطره ی شبنم رسید و پنهان گفت

اگرسخن همه شوریده گفته ام چه عجب

که هر که گفت زگیسوی او پریشان گفت

خردازذوق نظر گرم تماشا بود است

این که جوینده ویا بنده ی هرموجود است

جلوه ی پاک طلب ازمه وخورشید گذر

زانکه هرجلوه درین دیرنگه آلوداست

غلام زنده دلاتم که عاشق سره اند

نه خانقاه نشینان که دل بکس ندهند

بآن دلی که برنگ آشنا وبیرنک است

عیار مسجد و میخانه وصنم کده اند

نگاه ازمه وپروین بلند تردارند

که آشیان بگریبان کهکشان نه نهند

برون زانجمنی درمیان انجمنی

بخلوت اند ولی آنچنان که باهمه اند

بچشم کم منگر عاشقان صادق را

که این شکسته بهایان متاع قافله اند

به بندگان خط آزاد گی رقم کردند

چنانکه شیخ و برهمن شبان بی رمه اند

پیاله گیر که می را حلال میگویند

حدیث اگر چه غریب است راوایان ثقه اند

لاله ی این چمن آلوده ی رنگ است هنوز

سپر از دست مینداز که جنگ است هنوز

فتنه ئی را که دو صد فتنه به آغوشش بود

دختری هست که در مهد فرنگ است هنوز

ای که آسوده نشینی لب ساحل بر خیز

که ترا کار بگرداب و نهنگ است هنوز 

به آن آب و تابی که فطرت به بخشد

در خشم چو برقی بابر سیاهی

ره و رسم فرمانرویان شناسم

خران بر سر بام و یوسف بچاهی

با نشئه درویشی در ساز و دمادم زن

چون پخته شوی خود را بر سلطنت جم زن

گفتند جهان (۱) ما آیا بتومی سازد

گفتم که نمی سازم گفتند که برهم زن

در میکده ها دیدم شایسته حریفی نیست

با رستم دستان زن با مغبچه ها کم زن 

ای لاله ی صحرائی تنها نتوانی خون او

باور نکنی چاکی در پیکر عالم زن

عفل است چراغ تو در راهگذاری نه

عشق است ایاغ تو با بنده ی محرم زن

لخت دل پر خونی از دیده فروریزم

لعلی ز بدخشانم بردار و بخاتم زن

هوس هنوز تماشا گر جهان نداری است

دگر چه فتنه پس پرد های زنگاری است (۲)

زمان زمان شکند آنچه می تراشد عقل

بیا که عشق مسلمان و عقل زناری است

امیر قافله ئی سخت کوش و پیهم کوش

که در قبیله ی ما حیدری زکراری است

تو چشم بستی و گفتی که اینجهان خوابست

گشای چشم که این خواب بیداریست

بخلوت انجمنی آفرین که فطرت عشق

یکی شناس و تماشا سند بسیار است

تپید یک دم و کردند زیب فتراکش

خوشا نصیب غزالی که زخم او کاری است

بباغ و راغ گهر های نغمه می پاشم

گران متاع و چه ارزان زکند بازاری (۳) است


فرشته گر چه برون از طلسم افلاک است

نگاه او بتماشای این کف خاک است

گمان مبر که بیک شیوه عشق می بازند

قبا بدوش گل و لاله بی جنون چاک است

حدیث شوق ادامی توان بخلوت دوست

بناله ئی که زآلایش نفس پاک است

گشای چهره که آنکس که لن ترانی گفت (۱)

هنوز منتظر جلوه ی کف خاک است

درین چمن که سرود است و این نواز کجاست؟

که غنچه سربگریبان و گل عرقناک است

بیا که د رگ تاک تو خون تازه دوید

دگر مگوی که آن باده ی مغانه کجاست ؟

بیک نورد (۲) فرو پیچ روزگاران را

ز دیروزد گذشتی دگر زمانه کجاست ؟