130

عقب ميله هاى زندان

از کتاب: مجموعه کتابهایم

زرمینه دخترک زیبا روی اما زرد و زار با لبان داغ زده در عقب میله های زندان زنانه در بادام باغ شهر کابل ؛ شب وروز میگذراند و منتظر سرنوشت نامعلوم خویش می باشد ،

قصۀ غم انگیزیش را در میان اشک و آه چنین بیان میکند.

یکی از شبهای تاریک و سرد ماه جدی سال 1371 بود .

طوفان بشدت میوزید و زوزه میکشید . صدای شکستن شاخچه های درختان آرامش شب را برهم ميزد ، هراس و ترس در دلها جا میگیرفت.

مادرم با صدای حزین و بغض آلود گفت : بابه زرمینه هنوز سر زمستان است . نه برق داریم و نه مواد سوخت.

پدرم با رنگ پریده و لب های تف زده تک سرفه ای کرد و گفت ؛ خدا مهربان است .باقیمانده لباس ها را فردا میبرم . اگر تا شام فروخته شد یک سیر ذغال میاورم .

مادرم غُم غُم کرد . اما فهمیده نشد كه چه گفت . پدرو مادرم من و دو برادرم را چون مرغان درزیر بالهای خود گرفتند. و لحاف صندلی را که یگانه جنس باقمانده بود بر سر ما کشید.

نیمه های شب بود که درب کوچه به شدت کوبیده شد . پدر و مادرم هر دو چون فنر از جا پریدند، چراغک تیلی را روشن کردند و دوان دوان بسوی کوچه رفتند.

من و دو برادرکم از ترس میلرزیدیم . صدای گپ گپ بلند و بلند تر شد. چهار نفر مسلح بودند. یکی شان با صدای هیبتناک صدا زد . هرچه پول و طلا دارید بیاورید . پدرم به عجز گفت : من معلم هستم . هیچ چیز ندارم .

سه نفر دیگر بعد از جستجوی خانه برگشتند و گفتند ؛ آمر صاحب چیزی بدرد بخور ندارند. آمرشان صدا زد سر شان از زدن است ، خیر یک چیز با ارزش دارند.

گوش هایم را تیز کردم . همه قهقه زدند. صدای گریه و زاری مادرم را شنیدم . تا نزدیکی های صبح فریاد و ناله هایش بگوشم میرسید ، دیگر بیاد ندارم .

وقتی به هوش آ مدم در شفاخانه بودم . داکتر گفت : از یک خانواده پنج نفری تنها همین دخترک زنده مانده . وقتی مرخص شدم کاکایم مرا به خانه خود برد . از همان روز مورد توهین و تحقیر فامیل کاکایم قرار گرفتم .و چون نوکر شان مصروف کار و بار خانه بودم . روزی همسایه ما که یک خانم معلم بود . از کاکایم خواهش کرد که مرا شامل مکتب کند و مصارف مکتبم را نیز بدوش می گیرد . اما خانم کاکایم قبول نکرد و گفت : خودم به دستیار ضرورت دارم .

خانم کاکایم در هفته یک بار اطفالش را بمن می سپرد که به حمام ببرم و همه را پاک بشویم .

من هم هر چهار شانرا با خود میبردم و خیلی خوش بودم که اقلآ هفته یکبار بیرون رفته میتوانم.

در یکی از روزها با هاشم که جوانی خوش تیپ و خوش لباس بود و هر هفته سر راهم قرار میگرفت و به تبسم و حرکاتش علاقمندی خود را بمن نشان می داد . من هم سخت فریفته اش شده بودم. یگان روز به بهانه خرید سودا به اجازه خانم کاکایم بیرون میرفتم تا هاشم را....