گنج واژه ها
از کتاب: دیوان محجوبه هروی
، غزل
چو یادت آورم ای سرو سرکش
بجان من فتدد هر لحظه اتش
شبی تاریک تنهائی مرا کشت
دمی طالع شو ای خورشید مهوش
دل دیوانه ام عاقل نکردید
ز گیسویت بزنجیر جنون کش
قدم در کلۀ ویران من نه
که سازم دیده را بهر تو مفرش
اگر چشم به بیند سوی غیرت
زنم در پرده های دیده آتش
تو گنجی و چه خوش بودی نبودی
قرین تو رقیب اژدها وش
اکر چه دلربیان ی شمارند
نباشد همچو دلدار دلکش
ندیدم در همه گیتی کسی را
که چون «محجوبه» دارد عیش ناخوش