نمودار شدن خواجۀ اهل فراق ابلیس

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

صحبت روشندلان یک دم دودم

آن دو دم سرمایه ی بود و عدم

عشق را شوریده تر کردو گذشت

عقل را صاحب نظر کرد و گذشت

چشم بر بستم که باخود دارمش

از مقام دیده در دل آرمش

ناگهان دیدم جهان تاریک شد

از مکان تالا مکان تاریک شد

اندر آن شب شعله ئی آمد پدید

از درونش پیر مردی بر جهید

یک قبای سرمه ئی اندر برش

غرق اندر دود پیچان پیکرش

گفت رومی خواجه ی اهل فراق

آن سرا پا سوزه و آن خونین ایاق

کهنه ی کم خنده ی اندک سخن

چشم او بیننده ی جان در بدن



حرف وصل می ناید سخن

وصل اگر خواهم نه اوماندنه من

حرف وصل اورا از خود بیگانه کرد

تازه شد اندر دل او سور و درد

اندکی غلطید اندر دود خویش

باز گم گردید اندر دود خویش

نالۀ زان دود پیچان شد بلند

ای خنک جانی که گردد دردمند



نالۀ ابلیس

ای خدا صواب و نا صواب 

من شدم از صحبت ادم خراب

هیچ گه از حکم من سر بر تنافت

چشم از خود بست و خود را در نیافت

خاکش از ذوق ابا(۲) بیگانه ئی

از شرار کبریا بیگانه ئی

صید خود صیاد را گوید بگیر

الامان از بنده ی فرمان پذیر

پست ازو آن همت والای من

وای من ای وای من ای وای من

بنده ی صاحب نظر باید مرا

یک حریف پخته تر باید مرا

لعبت آب و گل از من باز گیر

من نیاید کودکی از مرد پیر


ابن ادم چیست ؟یک مشت خس است

مشت خس را یک شرار از من بس است

اندرین عالم اگر جز خس نبود

این قدر آتش مرا دادن چه سود

شیشه را بگداختن عاری بود

سنگ را بگداختن کاری بود

منکر خود از تو می خواهم بده

سوی آن مرد خدا ارا هم بده

بنده ئی باید که پیچد گردنم

لرزه اندازد نگاهش در تنم

آن که گوید از حضور من برو

آن که پیش او نیرزم بادو جو

ای خدا یک زنده مرد حق پرست

لذتی شاید که یابم در شکست