138

راز آفرینش

از کتاب: مجموعهٔ اشعار استاد خلیلی

من اگر دیوانه ام، زنجیر کو

گر اسیر دانشم، تدبیر کو 

گر زخاکم این رمیدن ها ز چیست

گر زخاکم این رمیدن ها ز چیست 

گرز آتش، پس چه شد خاکسترم 

شد کجا دود و شرار واخگرم

گر شدم پیدا به اقبال سجود

از سجود بی حضور من چه سود

سجده نی این خاک مالیدن به روست

در ریای من ضیاع آبروست

سر نهم بهر ادای  امتنان

پس ز فرقم تاج کرمنا چه شد

آن همایون مسند اعلی چه شد

گر شدم پیدا که پردازم سخن

شمع سان سوزم میان انجمن

سوختم اما چه شد انوار من

تابش پاینده ی گفتار من

عقل دادندم که دانم راز دوست

من ندیدم زین ظواهر غیر پوست 

یا نگاه دانش من خیره شد

یا گهر پنهان در آب تیره شد

هر دو گر باشد چنین  پس چاره چیست

چاره ساز مردم آواره کیست؟

*** 

گر شدم پیدا که در زحمت شوم

دیگران را مایه ی راحت شوم

دیگران بهر چه در زحمت درند 

از وجود من چرا محنت برند

من که خود در کار خود آواره ام

در غم و درد کسان بیچاره ام

گر شدم پیدا که مشت خاک من

سازد آباد این مشت خاک من

سازد آباد این شبستان کهن

از چه رو یک باره ویران کنند

با عدم همدوش و یکسانش کنند

گر شدم پیدا برای امتحان

امتحان و مشت و خاکی نا توان 

پس مرا دادند عزجان و تن

تا در آغوش لحد سازم وطن

پیکر خود را برم تا گور تار 

سازم از تن طعمه بهر مور و مار 

پس بیارای مطرب جانسوز، نی

ناله سر کن از لب خونباروی 

*** 

بر، سلام من به گور تار من

گو پیام من به مور و مار من

آهسته بزن دندان

در جسم نزار من

تا گوش تو نخراشد

از تاله ی زار من

گر آب و گلی بودم

با جان و دلی بودم

گم گشت فروغ من

افسرد شرار من

خندیدم و بالیدم 

خون گشتم و نالیدم

افتادم و خوابیدم

خندند به کار من

افسوس که این موران

هر گز نکنند ادراک 

سوز من و درد من

در قلب فگار من 

از داغ جگر بر خیز

و از خون دلم شورنگ

ای سبزه که می رویی

از خاک مزار من