هجو سلطان محمود غزنوی
در تلاش اسباب و علل واقعاتی که فردوسی را به هجو سلطان محمود واداشته باشد، با آنقدر مشکلاتی روبرویم، که خودمن با وجود کوشش فراوان از رهنمائی خوانندگان گرامی بیک فيصله انتقادی قاصرم . علت این مشکلی ، بیانات متعدد یست که احوال نگاران فردوسی بر خلاف همدیگر نوشته اند.
دیباچۀ نگار بایسنغرخانی و پیروان او که جم غفیری اند ، دلائلی را پیش می آورند که از آن الزام صریح نقض عهد سلطان روشن میآید ، و این داستان آنقدر رنگین و غیر عادیست که عقل سلیم از قبول آن انگار دارد. چون عصر زندگانی وی از زمان حیات فردوسی خیلی دور است بنا برین با در نظر داشتن شهادت های کهن ، به بیانات وی وقعتی نمیماند و دلائل قدیم نوشته های بایسنغر خانی را بکلی تردید و تکذیب مینماید.
مراد از اسناد قدیم، دیباچه قدیم شاهنامه و نظامی عروضی است که در ادبیات راجع بفردوسی، این دومند قد بالترتيب متعلق به قرن پنجم و ششم اند ، ولی متأسفانه که این اسناد کهن نیز باستثنای چند مورد، متناقض یکدیگراند. در دیباچه قدیم اشاره مختصریست: که فردوسی بوسیله عنصری بدربار غزنه راه یافت و به نظم شاهنامه گماشته شد. وی از داستان سیاوش فقط یک هزار بیت را امتحاناً منظوم و بخدمت سلطان تقدیم کرد که پسندیده آمد ، و یک هزار زر رکنی صله یافت.
فردوسی در چندین سال نظم این شاهکار را به اختتام رسانید، ولی شرط ادب نگاه نداشت و "مذهب" خود را هم اعلان کرد :
گرت زين بدآید گناه منست چنین ست واین رسم و راه منست
پس مزاج سلطان بهم شورید و حکم سیاست (جزا) را داد عنصری و شعرای دیگر درباری سپارش کرده معافی او را خواستند.
چون وقت در یافتن صله آمد و شاهنامه ۶۰ هزار بیت بود، بنابراین حسب قرار داد شصت هزار زر رکنی باید باو داده شدی ولی منصور (یکی از راویان ) گوید : که دبیر ابوسهل همدانی به سلطان گفت که این قدر مبلغ کثیر را بیک شاعر چرا دهیم ؟ اگر بجای آن شصت هزار در هم داده شود کفایت باشد . پس سلطان این مبلغ را به شاعر فرستاد. درین وقت فردوسی در حمام بود که از عطیه سلطان بیست هزار درهم را به حمامی و بیست هزار را به فقاعی و بیست هزار را به آورندگان عطیه بخشید. چون از حمام برآمد دوسه بیت را در بحر متقارب نوشت و به ایاز داد و خودوی روپوش گردید.
اياز بعد از چند روز نوشته فردوسی را به سلطان تقدیم داشت که از خواندن آن نهایت خشمگین گردید و برای گرفتاری فردوسی پنجاه هزار در هم انعام مقرر کرد، ولی از وسراغی نیافتند .
سلطان چون از یافتن فردوسی مایوس گشت و زبران و دبیران خود را مورد غضب گردانید ، و سیاستاً آنها را موقوف واز شهر بیرون ساخت ."
برخلاف این نوشته ، نظامی عروضی گوید :
"پس شاهنامه علی دیلم در هفت مجله نبشت و فردوسی بودلف را برگرفت و روی بحضرت نهاد بغزنین. و بپایمردی خواجه بزرگ احمد حسن کاتب عرضه کرد وقبول افتاد، وسلطان محمود از خواجه منتها داشت. اما خواجه بزرگ منازعان داشت که پیوسته خاک تخلیط در قدح جاه او همی انداختند . محمود با آن جماعت تد بیر کرد که فردسی را چه دهیم؟
گفتند: " پنجاه هزار درهم و این خود بسیار باشد که او مردی رافضی است و معتزلی مذهب ... وسلطان محمود مردی متعصب بود، درو این تخلیط بگرفت و مسموع افتاد در جمله بیست هزار درهم بفردوسی رسید . بغایت رنجور شد و با گرما به رفت و برآمد. فقاعی بخورد ، و آن سیم
میان حماسی و فقاعی قسم فرمود. سیاست محمود دانست ، بشب از غزنین برفت و بهری بدكان اسماعيل وراق پدر ازرقی ... متواری بود . تا طالبان محمود بطوس رسیدند و باز گشتند و چون فردوسی ایمن شد از هری روى بطوس نهاد و شاهنامه برگرفت و بطبرستان شد به نزدیک سپهبد شهر یار که از آل باوند در طبرستان پادشاه او بود ، ... پس محمود را هجا کرد در دیباچه بیتی صد وبرشهر بار خواند و گفت:
"من این کتاب را از نام محمود بنام تو خواهم کردن ، که این کتاب همه اخبار و آثار جدان تست شهریار او را بنواخت ونيكوييها فرسود و گفت: با استاد ! محمود را بران داشتند و کتاب ترا بشرطی عرضه نکردند و ترا تخلیط کردند ... محمود خداوند گارمن است. تو شاهنامه بنام او رها کن و هجو او بمن ده ، تا بشويم و ترا اندک چیزی بدهم . محمود ترا خواند و رضای تو طلبه ورنج چینن کتاب ضائع نماند.
و دیگر روز صد هزار درم فرستاد و گفت: هر بیتی بهزار درهم خریدم ، آن صدبیت بمن ده ، و با محمود دل خوش کن ! فردوسی آن بیتها فرستاد بفرمود تا بشستند، فردوسی نیز سواد شست ، و آن هجو مندرس گشت و از آن جمله این شش بیت بماند :
مرا غمز کردند کان پر سخن به مهر نبی و علی شد کهن
اگر مهرشان من حكايت كنم چو محمود را صد حمایت کنم پرستار زاده نیاید بکار و گر چند باشد پدر شهر یا ر
از ین، در سخن چند را نم همی؟ چودریا کرانه ندانم همی
به نیکی نبدشاه را دستگا وگر نه مرا بر نشاندی بگاه
چواند رتبارش بزرگی نبود ندانست نام بزرگان شنود
درین مطالب میبینیم که بین دیباچه قدیم و نظامی عروضی جزدو سخن همه مخالف یک دیگر است هر دو برین متفق اند که سلطان بسبب اختلاف مذهبی از فردوسی روگردان گردید و فردوسی نیز او را هجو کرد
حالا سوالی بوجود میآید : که آیا بنابر تخالف مذهبی سلطان محمود از فردوسی ناراض شد؟ یا اینکه فردوسی بسبب نیافتن صله او را هجو کرد ؟ این سوالاتی است که در ذیل این مبحث بر آن سخن میگویم ، و نخست مسئله اختلاف مذهبی را زیر بحث و کاوش قرار میدهیم : در شاهنامه جاییکه داستان شیرین و خسرو آغاز میگردد فرد وسی اشعاری دارد، که بر موضوع مورد بحث ما قدری روشنی می اندازد وی گوید :
کنون داستان کهن نو کنم سخنهای شیرین و خسرو کنم
کهن گشته این نامه باستان ز گفتار و کردار آن راستان
همی تو کنم مرور ازین نشان که تا یاد دارند از سرکشان
بود بیت شش بار بیور هزار سخنهای شايسته غم گسار
نه بیند کسی نامه پارسی نبشته با بیات صد بارسی
وگر باز جویند از و بیت بد همانا که باشد کم از پنج صد
چنین شهر یاری و بخشنده بگیتی زشاهان در خشنده
نکرد اندرین داستانها نگا ز بدگوی و بخت بد آمد گنا
در افتاد بدگوی در کار من تبه شد بر شاه بازار من
از این اشعار روشن میآید: که هنگامیکه شاهنامه باختتام میرسید سروده شده ، و فردوسی را عدد اشعار خود معلوم گشته است ، که "شش بار بیور" یعنی شصت هزار باشد . وی گوید: که در زبان فارسی تا کنون کسی کتابی که دارای سه هزار بیت باشد هم نسروده ، تا چه رسد که کتابی نظیر کتاب شصت هزا و بیتی من باشد ، که تعداد ابیات بد آن هم بسیار کمتر و بیش از پنجصد نیست . جای تعجب است که سلطانی ،ممتاز ، باین کتاب توجهی نکرد ، وعلت این هم سعایت بد خواهان و بد نصیبی من است. درباره بدگوئی دشمنان گوید : که ایشان در نگاه سلطان مرا بکلی سیاه نشان دادند، و رونق بازار مرا کاسد گردانیدند . فردوسی تصریح نکرده که این بد گویان کیان بودند ؟ و تهمت ایشان چگونه بود؟ تذکره نکاران فردوسی دو گروه سنی یا شیعی اند ، که هر یکی از زاویه نگاه خود اقوال مختلفی را نقل کنند یکی گوید که خواجه احمد بن حسن میهندی دوست و پرورش دهندۀ فردوسی بود. در حالیکه گروه دیگر او را خارجی و دشمن فردوسی گفته ، و باز را دوست او شمارند.
دسته دیگر بالعکس ایاز را دشمن فردوسی پنداشته اند ، که بعقیده من هر یکی از اشعار مذکور، داستانهای فرضی و مصنوعی را استخراج کرده اند که اساسی ندارد. باید گفت : که خود فردوسی مخالفان خود را نمی شناخت، و اگر هم شناختی نام آنها را نبردی ، پس اصلیت وقائع راحتی معاصر آن وی هم نمیدانستند، چه جای اینکه اشخاص بعیدتر از زمان حیاتش ، در تأویل بدگویی مخالفان او بگویند که : فردوسی شیعی یا رافضی بود.
بعقيده من اين تاویل واقعیتی ندارد، زیرا این تنافر فرقوی که سنی و شیعی را از همدیگر دور داشته ، در آن وقت وجود نداشت ، و هر دو فرقه روابط خوشگواری بهم داشته اند ، و خود سلطان محمود دخترش را با میر منو چهر حکمران طبرستان بزنی داده که شیعی بود و به دودمان شیعی تعلق داشت ازین رویدادها پدید میآید ، که بدگویی از فردوسی - بهر نوعی که روی داده بسبب تشیع او نبوده و دلالت بر شیعی بودن او ندارد. زیرا اگر ما به کدام سنی بگوییم که اوسنی است، این سخن در مقوله بدگویی از و نمی آید. بنابرین اگر به شعیه بی گفته شود که وی شیعه است ، اینهم بدگویی نباشد . الا در صورتیکه بیک سنی یا شیعی ملحد یا قرمطی گفتندی ، درینصورت "بدگویی" بودی ! اگر ما فرض کنیم که فردوسی در مقابل این سخنان بدگویان و "شیعی بودن" احتجاج کردی، و به تکذیب یا تردید (عقائد) ایشان پرداختی در ینصورت امکان تصادم افکار بودی. ولی ما خوانندگان گراسی را متوجه میسازیم که ابیات مذکوره بالاخطابست به امیر نصر بن ناصرالدین که برادر سکه و گرامی سلطان محمود بود، واگر فردوسی دشمن بدگوی خود را شناختی ، حتما امیر نصر را از حقایق وقائع اطلاع دادی . و ما ازین نتیجه میگیریم، که فردوسی از نام مخالفان و علل دشمنی ایشان کاملاً نا واقف بود ، و این مسئله به "سذهب فردوسی" تعلقی نداشت . طبیعت فردوسی چنین بود که از وقائع خارجی خفيف ياسكين ، نهايت متأثر شدی. پس اگر چنین بودی ، ذکر آنرا بطور جمله معترضه در شاهنامه حتما میکردی جای تعجب است که فردوسی تمام داستان محرومیت و نرسیدن به آرمانهای خود را صرف در دو شعر بیان کرده ، زیرا وی به اسباب ناکامی وسعایت ساعیان بکلی بیخبر بود ، ولی باید گفت که سرد مهری و عدم توجه سلطان در ناکامی اوعنصر نمایانست در اوقات جستجوی علل ناکامی فردوسی باید این حقیقت را فراموش نکنیم که در محافل مذهبی فردوسی را بسبب گفتن مطالب غیر منصفانه و نامؤدبانه در باره عرب ملزم میپنداشتند و ابن الزام تاحدی درست است و هم ازین رو جذبات عامه برخلافش برانگیخته شده بودهاند که تصدیق این بر افروختگی از کتاب عمر نامه بدست می آید ، که درود شاهنامه بقول مولانا شبلی در همان عصر نگاشته شده بود این جوش مخالفت عامه بر فردوسی چه اثر کرد ؟ و سلطان را تا چه اندازه بدبین ساخت که سبب ناکامی فردوسی گردید؟ در جواب این پرسش ها چیزی گفته نمیتوانیم . ولی بدیهی است که فردوسی در ایام زندگانیش نامقبول بود، که رد عمل و حمایت وی در نسلهای ما بعد به سبب سحر بیانی او بوجود آمد و کلام معجزش ، قلوب آیندگانرا تسخیر کرد، تا حدیکه مثنوی یوسف و زلیخا را بنام او منسوب ساختند ، که در آن شخصیت ایران پرست و فیلسوف مزاج فردوسی را یک شخصی نائب و دیندار و مسلمان متقی نشان دهند !
به عقيده من علت اصلی ناکامی فردوسی ، قید و تباهی وهلاک فضل بن احمد بود ، که این واقعه مقارن ایام ختم شاهنامه روی داد ، یقیناً رسابی و مقبولی یک شخصی بدربار های شاهان آسیابی مربوط به سپارش و پايمردی اشخاص متنفذ و مقتدر بود. در بار محمود نیز از مناقشات و مجادلات حریفی خالی نبود. اسراء مقتدر همواره در دربار برای استیصال قدرت يكدیگر میکوشیدند . سر فضل بن احمد ازده سال وزارت مستقل ، شکار این چنین دسایس و ساز - شها و رقابتهای درباری گردید که وی با فردوسی روابط بسیار دوستانه داشت. فضل در زبان عربی و علوم امی محض بود ، بنابراین زبان دفتری را فارسی گردانید . چون فردوسی هم جلال و عظمت قدیم را بزبان ساده و بر جسته خود زندگی بخشیدی پس بعید نیست که این هر دو با نزدیکی منویات قلبی خود پاس و احترام یکدیگر داشتندی باوجودیکه فردوسی به مدیحه سرائی و قصیده گویی کمتر پرداختیی ، ولی در شاهنامه چندین بار فضل بن احمد را ستوده ، و در دیبا چه هم گوید :
کجا فرش را مسند و مرقد ا ست نشستنگه فضل بن احمد است
و باز سپاس او را چنین گوید :
ز دستور فرزانه داد گر پرا گنده رنج من آمد بسر
در صورتیکه فردوسی فراورده و پرورده فضل بن احمد و یا دوست او بودی پس دشمنان وزیر مذکور هم اصلا نگذاشتی که فردوسی کامروا بوده و بنوازش در خور استحقاق برسد پس آیا طرز عمل آینده فردوسی چه باشد ؟ آیا او باید هجو بگويد و بخار دل خود را بدينصورت بیرون اندازد؟ یا اینکه طریقه سود مند دیگری را اختیار کند ؟ در اوقات قیام غزنین ، وی علا وه بر فضل بن احمد یک شخصیت نیرومند دیگری مانند امیر نصربن سبکتگین هم حامی داشت ، که چندین بار او را در شاهنامه ستوده است و در دیباچه هم گوید :
زگیتی پرستنده فر نصر زید شاد در سایه شاه عصر
کسی کش پدر ناصرالدین بود پی تخت او تاج پروین بود
خداوند مردی و راي و هنر بد و شادمان مهتران سر بسر
بویژه دلاورسپه دار طوس که در جنگ بر شیر دارد فسوس
در موقع ذکر وفات سکندر، در ظمن مد ح سلطان ، دربارۀ امیر نصر بازگوید :
سپه دار و سالار او میر نصر کزو شادما نست گردنده عصر
سپه دار چون بو المظفر بود سر لشکر از ماه کمتر بود
که پیروز نامست و پیروز بخت هم بگزرد کمک اواز درخت
همیدون سپه دارا و شاد باد دلش روشن و گنجش آبا د باد
در باره امیر نصر در اوراق تاریخ مطالب مختصری بدست می آید ، ولی از آن روشن میگردد که وی یکی از قدردانان علم وفن و مردی بود در کمال حسن خلق که در مدت عمر خود بکسی دشنام نداده، یک مدرسه علمای حنفی را در غزنه بنانهاد، شعرا را قدر می نهاد عنصری که آفتاب آسمان ادب عصر محمودی بود، نخستین بار در مهد شفقت و مهربانی او پرورش یافت، خود عنصري گويد :
ز رسم تو آموختم شاعری بمدح تو شد نام من مشتهر
که بودم من اندرجهان پیش ازین ؟ کرا بود در گیتی از من خبر
زجاه تو معروف گشتم چنین من من اندر حضر ، نام من در سفر
ز مال و ز نام تو دارم همی هم اندر سفر زادو هم در حضر
القصه : فردوسی بدور جوع کرد و اشعار یکه درباره حسد دشمنان وعدم
قدردانی سلطان سروده بود بروخواند تاوی بسلطان برساند :
چو سالارشه آن سخن های نغز بخواند ببیند پاکیزه مغز
زگنجش من ایدر شوم شادمان کزو دور باد ابد بدگمان
و زان پس کند یاد بر شهر یار مگر تخم رنج من آید بهار
که جاوید بلاد افسر وتختا وی زخورشید تا بنده تربخت اوی
درین اشعار فردوسی از امیر میخواهد هنگامیکه سخن های نغز مرا بخوانی ، امیدوارم که به نگاه قدردانی نگریسته و از فیاضی تو محروم نمانم و همین عرض مرا بدربار سلطان نیز ،رسانی شاید بدین صورت از درخت آسال خود بر چینم این مساعی فردوسی و توسل به امیر نصرچه نتیجه داد ؟ ما ازین امر خبری نداریم ، و در شاهنامه ذکری از آن نیست، و این کتاب در يفوقت نزدیک به ختم شدن بود ، و وقائع ما بعد را فردوسی دران شامل کرده نتوانست اگر چه ما گفته نمیتوانیم که از توسل با میر نصر روی کامیابی دید یا محرومیت ؟
ولی از قرائن بر می آید: که از طرف سلطان محمود ما یوس گرديد ، واين ياس و حرمان را چنین اظهار کند :
خنک مرد درویش بادین و هوش فراوان جهانش بمالید گوش
که چون بگذرد زین جهان، نام نیک بمانداز و ، هم سر انجام نیک بدان گوتی او را بود بهره یی بنزدیک یزد آن بود شهره یی
نه چون من شده خوار و برگشته بخت بدوزخ فرستاده ناکام رخت
نه امید عقبی نه دنیا بدست ز هردو رسیده بجانم شکست
( شاهنامه سپری شدن روزگار بهرام ص، ۸۳۶ ج ۳، بمبئی ۱۲۶۸ ق ) از دو بیت اخیر این اشعار درجه نهایی پاس اور احدس زده میتوانیم و هم این قطعه شاهد جذبات مایوسانه اودرین ایاسست :
حکیم گفت کسی را که بخت والا نیست بهیچ وجه مراو را زمانه جویا نیست برومجاو و دریا نشین ، مگر روزی بدستت افتد دری کجاش همتا نیست خجسته درگۀ محمود زابلی دریاست کدام دریا ؟ کان را کناره پیدا نیست شدم به دریا ، غوطه زدم ندیدم در گناه بخت منست این گناه در یا نیست
این اشعار اگرچه مأیوسانه و جگر خراش است ولی از آن کدام جذ به انتقام گوینده ظاهر نمیشود. از مطالعه تمام شاهنامه بر می آید که فردوسی شخص بلند پا به وعالی بلند حوصله یی بود وی همتی بلند داشت که هرگونه زحمت وظلم ياشوم طالعی را با صبر و تحمل برداشت کرده میتوانست اگر چه عدم قدردانی سلطان قلب او را شکسته بود، باز هم گفته می توانم که بسرودن هجور کیک از وانتقام نگرفتی و این کار منافی طبع شریف او بود که همان محمودی را که در موارد متعدد کتاب خودا و را ستوده وبقول وی "بتن ژنده پیل و بجان جبرئيل" وكف اومانند بهمن و دلش دریای نیل است و بزمش آسمان و فاو در رزم اژدر تیزدم است و از عدل او بزو شیراز یک چشمه آب نوشند و زمانه از دهش او تازه بهار است و ... صرف بسبب محرومی صله که محمود متعهد آن هم نبود چنین هجو نماید. زیراوی شاهنامه را تنها به شوق وذوق خود آغاز نهاده بود و
من اين نامه فرخ گرفتم بفال همی رنج بردم به بسیار سال
و پیش از جلوس محمود بیست سال قبل به سرودن آن آغاز کرده بود : سخن را نگه داشتم سال بیست بدان تا سزاوار این گنج کیست؟
با این مراتب، محمود را به لهجه اوباش و بازاریان هجو کردن ، مناسب مقام والای فردوسی نبود .
فردوسی فریفته مال و ثروت نیز بیش بنظر نمی آید، او را دشمن زبر دست حرص وطمع گفته میتوانیم. در فلسفهٔ زندگی او تنها سه چیز حتمی است . غذا ، لباس ، بستر خواهشهای دیگر نزد او "آز" و از ممنوعاتست را را جع به پول و ثروت قول اوست.
زبهر درم تند و بد خود مباش تو باید که باشی ! درم گو ، مباش ! کسی کو بگنج و درم ننگرد 0همه روز او بر خوشی بگذرد
کسی که پابند چنین اصول ، و تلقین کنندۀ این چنین مواعظ واندرز ها باشد چگونه تصور کرده میتوانیم ، که به طمع صله و نیافتن آن از سلطان روی گردانیده و او را مذمت کرده باشد !!
شاهنامه کتاب عظیمی است ، فردوسی در آن دوستان و دشمنان را هر دو ذکر کند ، ولی در هیچ جایی بنظر نرسیده که فردوسی از راه یاس و قنوط، برنج و غصه وخشم افتاده ، متانت وتهذيب خود را از دست داده ، و زبان عامیانه را استعمال کرده باشد ، تا چه رسد با ینکه فردوسی، چنین زبانی را در هجو سلطان بکار اندازد !
درینجا باید برین سخن هم غور کنیم ، که آیا فردوسی حق هجو سرایی سلطان را داشت یا نه؟ در این باره گفتنی های من اینست :
از زمان قدیم این عقیده بر اذهان ما طاریست که سلطان محمود ، بفردوسی فرمایش نظم شاهنامه را داده و در عوض آن در مقابل هر بیت يک دينار (سکه طلا) را وعده کرده بود. ولی در آخر از سخن خود برگشت و بجای دینارها ، شصت هزار درم سکه نقره را با و فرستاد. وشاعر هم بنابرین وعده شکنی و بد معاملگی سلطان را هجو کرد، و اینگونه سلوک بد ، محرک هجو گویی فردوسی گردید ولی اصل واقعه - طوریکه از بیان خود فردوسی بر می آید - چنین است : که شاعر برای شهرت و باید منفعت مالی، به نظم شاهنامه آغاز کرد ، و بیست سال پیش از جلوس محمود بدین کار دست یازید . بعد از تاج پوشی محمود بغزنه آمد و شش سال درینجا مانده شاهنامه را ختم کرد. در آغاز کار زمانه با او سازگا بود ، ولی در آخر دشمنان از و بدگویی کرده، از دربار محرومش ساختند. محمود با شاهنامه کدام دلچسپی خاصی نداشت و نه حکم نظم آنرا داده بود ، در چنین حال: آیا فردوسی را در هجو سلطان حق بجانب پنداشته می توانیم ؟ وی بامید قدردانی آمده بود ، ولی ناکام گردید ، وضياع مساعی ۳۰ و ۳۵ ساله ، تلخ ترین حادثه یست در زندگانی وی ولی سلطان را مسؤل این مسئله قرار داده نمی توانیم. بلکه خود فردوسی علت نا مرادی خود را شومی طالع و بد نصیبی خود دانسته است. و ما هر قدر درین مورد بدبینی کنیم زیاده از جامی درباره سلطان چیزی دیگر گفته نمیتوانیم :
گذشت شوکت محمود و در زمانه نماند جزین فسانه که نشناخت قدر فردوسی
ولی این نا قدر دانی را علت جواز هجو هم قرار داده نمیتوانیم .
بصیرت تذکره نگاران ما در خور افسوس است که فردوسی را مرتکب چنین فعل شنيع و ذلیل قرار داده و بر دامن او لکۀ هجو سرایی را وارد کرده اند ، که کار شاعران گداگر و طماع باشد. بلکه او را با بار عظیم مجلدات شاهنامه و کاسه گدایی وطماعی بدست ، پیش حکمرانان مازندران و قهستان و طبرستان و بغداد هم فرستاده اند، که در آنجا قصیده های مدحیه میسراید، بلکه در بغداد یوسف و زلیخا را هم منظوم میسازد !
خلاصه هر چیز ناممکن را برای فردوسی بیچاره ممکن ساخته اند. ولی بیاد باید داشت که این پیر فرتوت هشتاد ساله که پیری کمر او را کمان ساخته و چشمانش کم بیند ، و گوشهایش خوب نشنود ، و بر اعضابش لرزه ورعشه هم طاریست و بدون مساعدت عصا قدمی برداشته نمیتواند در این سفرهای دور و دراز چگونه توانسته باشد ، که با وجود تعاقب گماشتگان سلطانی ، آوره گی و مشقات سفر و گریز را تحمل کند، و آثار خود را بدربارهای امرای اجنبی تقدیم دارد ، و به حضور حكمرانان مختلف راه و رسایی یابد !
اینچنین واقعات غیر عادی را در داستانهای الف لیله یافته میتوانیم نه در اوراق تاریخ ! و اگر فردوسی چنین سفری در چنین من کرده باشد از سفر سند باد بحری کم نیست !
خاتمه شاهنامه هم در باره هجو متضمن روشنی کوچکیست ، که در سال هفتاد و یکمین عمر وی یا سنه ۳۹۳ ق شاهنامه ختم میشود :
چو سال اندر آمد بهفتاد و یک همی زیر شعر اندر آمد فلک
در سنه ۴۰۰ ق آخرین بار است که فردوسی کار نظم شاهنامه را بکلی خیم کرده و قلم از کف مینهد ، بین این دو تاریخ هفت سال فاصله است . آیا درین هفت سال فردوسی چه کار کردی؟
غالباً وی به تصحیح وترتيب آخرين كتابش مشغول بودی ، با اینکه تمام تذکره نویسان وي مدعی اند به صفر و گشت و گذار بلاد پرداختی. پس اگر واقعاً فردوسی هجو را سرودی اندرین هفت سال بودی ، گاه عقل سلیم هم متقاضی اینست . ولی ما می بینیم که فردوسی در ابیات آخرین ماسی کتاب نیز ذکر سلطانرا می نماید. اگر چه در پنجا به مدج گستری نپردازد، ولی با الفاظی سلطان را ذکر کند که از آن ظاهر آید؛ که جذبات او نسبت به سلطان شوریده و تلخ نیست ، چنانچه گوید:
سی و پنج سال از سرای سنج بسی رنج بردم بامید گنج
چو بر باد دادند رنج مرا نبد حاصلی سی و پنج مرا
کنون عمر نز دیک هشتاد شد امیدم بیک باره بر باد شد
درین ابیات که احساسات قلبی شاعر در آن نهفته یأس و محروميت بنظر می آید که تمام آرزوهای وی بخون آمیخته . ولی وی غضبناگ نيست ونه این وقت هجو را سروده و نه مایل به هجو گریست. بلکه این شاعر فرتوت شکسته دل ، که سنین حیات ۸۰ یا ۷۹ او را بکلی فرسوده و افسرده ساخته ، درینوقت هم به سلطان د عا کرده وخاموش میگردد :
تن شاه محمود آباد باد همیشه بکام دلش شاد باد
چنانش ستودم که اندرجهان سخن ما نداز و آشکار و نهان
همش رای و هم دانش و هم نسب چراغ عجم ، آفتاب عرب
درباره محروسی فردوسی، نظامی گنجوی نیز تلمیحی داشته و به نصر الدین میگوید:
بیاد نظامی یکی طاس می خوری هم به آئین کاؤس کی
ستانی با این طاس طوسی نواز حق شاهنامه زمحمود باز
دو وارث شمار از دوکان کهن ترا در سخا و مرا در سخن
به وامی که نا داده باشد نخست حق وارث از وارث آ آید درست
و هم وی در تمهید بهرام نامه میفرماید :
درسخا و سخن چومی پیچم کار بر طالع است ، من هیچم
نسبت عقر بيست يا قوسی بخل محمود و بذل فردوسی
اسدی را که جود او بنواخت طالع و طالعی بهم در ساخت
شیخ عطار قایل است که سلطان بفردوسی فیلوار بخشش داد ، ولی وی بنابر همت عالی قبول نکرد :
اگر محمود اخبار عجم را بداد آن پیل ولشکر، وان درم را
اگر تو شعر آری فیلواری نیابی یک درم در روزگاری
چه آن گر فیلوارش کم نه ارزید بر شاعر فقاعی هم نه ارزید
زهمی همت کی شاعر داشت آنگاه کنون بنگر که چون برگشت از راه ؟
(الهی نامه - کلیات عطار ۹۳۴ نولکشور)
در شهر یار نامه مختاری نیز اشارتی به هجو فردوسی هست ، من در تعیین زمان این شاعر موفق نشدم اشعاریکه در آن ذکرهجو آمده اینست :
چو مختاری آن بار ور داستان بنام تو گفت ای شه راستان !
کرم هدیهه بخشی درین بارگاه به پیش بزرگان با عزو جا
شوم شاد ، افزون شود جاه تو همان مدح گویم بدرگاه تو
وگرهدیه نه دهی ایا شهریار نرنجم که هستی خداوندگا
زبان من از هجو کوتاه باد همیشه ثناگوی این شاه باد
چون اکثر مردم شرق هجوگویی فردوسی را پذیرفته اند ، شاید ظنون و شكوک مرا درين باره با تعجب ببینند ، مخصوصاً که درین عقیدۀ خود بکلی تنهايم. زیرا از هجوگوئی فردوسی تاکنون کسی انکار نکرده و اشتباه ترددی را بران اظهارن نموده اند ولی طوریکه در بالا دیده شد، من تنها بسند خود شاهنامه از وجود هجو منکرم ، و فيصله بهترین مسئله هم بكف فن انتقاد است که در ذیل می آید.