قبر کن
هنوز آواز گریه خاموش نشده . . . آسمان صاف است و ستاره ها خیال انگیز میدرخشند . . . همه جا سفید است سفید و خوب سرد شهر تماماء به خواب رفته است . . . خدایا این شب طولانی از نیمه گذشته است و هنوز آواز گریه خاموش نشده.
پیر مرد قبر کن با چنین اندیشه ها در حالیکه کلاه شب پوش سفیدی بر سر داشت با قامت کمی خمیده و ریش انبوه و سفید از پس ارسی دور شد و به فکرش گذشت که آنروز بعد از آنکه مرده را دفن کردند پسر بای با چند تن دیگر می گفت :
- چه چاره کنیم . . . تا حال هر قدر مرده که در قبرستان مادفن میشود ، فردا پاره های جسدش را از میدانها می یابند که طعمه گرگها شده است دیگری دستش را به شانه او گذاشته در حالیکه بافش دستار اشکهای خود را پاک میکرد ، گفت :
- حيوانی است که آنرا "گور کاو" میگویند، همان بدجنس مرده های تازه را میکشد و میخورد پسر بای گفت:
- من امشب تا صبح با چند نفر مسلح اینجا ها كشيک ميدهم آن دیگر گفت :
پدر شماست بالای تان حق دارد . و از هم متفرق شدند . در تاریکی قیرگون خانه جنبشی محسوس شد و آواز خواب آلود خفه یی بگوش رسید: - هان . . . امروز دختر همسایه هم بمن گفت که پسر بای امشب تا سحر بالای قبر پدرش كشیک ميدهد . . . آخر هوش کن پیر مرد دیوانه . . . هـوش كن . . . مرو . در آن تاریکی دستهای قبر کن بابی اعتنایی به سوی ارسی حرکت کرد و گفت :
- در این سر ما او هرگز از کنار بخاریش دور نمیشود . ما در راضيه ! آسوده باش آسوده باش ، من رفتم. و سخنش راغم غم نا مفهومی پاسخ داد.
با قدمهای آرام بدهن در پسخانه رسید . در را گشود . خانه فرش نداشت. در میان تاریکی به سختی چند تخته تابوت را میشد تشخیص داد که بگوشه یی افتاده بود و درگوشه دیگر چندين كفن خاک آلود را گذاشته بودند تا در کدام روز آفتابی، مادر راضیه بشوید و از آنها پیراهن و تنبان بدوزد یا تو شک پاره پاره شانرا پوش کند یا . . . در آن خانه كوچک جز آن چیزها و یک كوزه شکسته و یک کدال ، چیز دیگری وجود نداشت.
و كدال خود را که به دیوار اتکا داشت ، بر داشته در را پشت سرش به آهستگی بست. چپنش را بر سر انداخت اریکین خود را بدست گرفته به راه افتاد .
همینکه اولین قدمش را روی برف گذاشت برف با آواز مخصو زیر پایش نشست و پایش تا بجلک فرو رفت. برف زیادی میان پیزارش داخل شد اما او بابی اعتنایی قدم دیگرش را هم گذاشت و پس از چند دقیقه در حالیکه خط زنجیری خیره یی به عقب رسم میکرد پیش میرفت.
وی همچنان با قامت کمی خمیده راه می پیمود. آواز غژغژ برف زیر هايش بشدت آزارش میداد او در آن هنگام آرزو داشت که مانند باد ها بی صدا در دامن دشت پیچید و آنچنانکه کسی او را نبیند بر قبر (بای) . . . فرا رسد دشت پهناور و سفید بود .
بر سر پیرمرد تنها آسمان نیلی پر از ستاره های درخشان چادر افراشته بود. او یگانه نقطه سیاه را در دامن دشت تشکیل میداد یگان نقطه سیاه متحرک با چشمان نافذش مانند گرگهای گرسنه پیرامون خود را مینگریست و نگاهش با تمام دقت در فرور رفتگی های دشت نا هموار می غلتید. و در حالیکه گوشهای خود را برای جذب هر گونه آواز خفیفی تیز کرده بود راه میرفت . پیش رویش زمین پست و بلندی قرار داشت . وی بسوی سنگهای بلند قبرها که از برف هنوز بلند بودند، گام می نهاد و با پل پای خود روی بر فها زنجیر دراز تر و درازتری رسم میکرد تا آنکه بالای قبری که تازم ترین قبر در آن گورستان بود رسید. کدال را انداخت اريكين، رايک سو گذاشت و در حالیکه نفس عمیقی کشید کران تا کران دشت را از نظر گذشتاند اگر چه جنبنده یی به چشمش نخورد اما باز هم پوره مطمین نشد تفیکه از دهنش بر می آمد چون مهره های کوچک وشفاف به تار تار بروتش یخ می بست. دستهای استخوانیش مانند دست مرده ها گرخ و بی حس شده بود. كدالش را بر داشت و پس از يک آه عمیق طولانی به پهلوی قبر کوبیدن گرفت. دقیقه ها میگذشت و آواز یکنواخت کدال در پنجه بادهای سرد ، جان می سپرد پیر مرد پیوسته آب دهنش را قرت میکرد و در حالیکه تند تر و تند تر نفس میکشید ، محکمترمیکو بید.
گاه دم گر فتن بافش دستار آب، بینی و آبی را که از شدت سردی از چشم هایش فرومی ریخت پاک میکرد و آواز خر خر نفس هایش او را بیشتر به یک حیوان در تده شبیه ساخته بود. در پهلوی قبر شگاف بز رگی پدید آمد. از آن همراه پرتو خیره و سرخ رنگ چراغش در ژرفای قبر فرو رفت . ترس خفیفی دروی نفوذ میکرد. گویی دست سردی روی قلبش گذاشته میشد. در آن سیاهی مرموز و هول انگیز به جز آواز چکیدن قطره های آب و نفس های پیر مرد صدایی شنیده نمیشد. وی لحظه یی به جسد کفن پوش و بی حرکت خیره شد. دستهایش را دراز کرد و کو کهای کفن را با آخر این نیرو کند. بیره هایش به شدت روی هم میخورد و از خنک می لرزید آواز پاره شدن سان سفید گویی دیوار های نمناک آن دخمه سیاه را خراشید و ترس بیشتر در اعماق وجود پیر مرد راه جست مانند همیش تبسم سرد و شکسته یی بر لبانش نقش بست . همین که جسد پای برهنه شد بطور عادت دستش را به روی آن کشید مو های بدن مرده راست شده بود چشمانش فرو رفته بود و مانند يک كنده یخ سرد بود. قطره های آب به وقفه ها می چکید چراغ پیر مرد به خیرگی میسوخت و وی در گام سیاهی سنگین و و هم انگیز با کفنیکه چملک كرده زیر بغل گرفته بود، بسودی دهنه غار می جنبید .
کارش را انجام داده بود. کمی سر خود را از قبر بیرون کرده چهار طرف را دقیقا نه دید وسپس بیرون شد. پس از آنکه به وار خطایی خاکهای چپن خود را تکاند. با دو سه پف ضعیف و کم زور چراغ را خاموش کرد. دهن و بینیش را بافش دستار کرباسیش پوشاند . کفن و کدال را زیر چپن پنهان کرد و با آرامش خاطر چند نفس عمیق کشید . هیجان و خوشی که بعد از اجرای کاری دشوار به انسان دست میدهد در او نفوذ کرد. شانه هایش سبک شده بود. ناگهان چشمان آب اندودش به سه جسم سیاه و متحرک دوخته شد گرمی سوزان و ضعف آوری بر سراسر وجودش دست یافت. پاهایش لرزیدن گرفت .میخواست بنشیند به یاد آورد که پسر بای شکار چی ماهر است و مشهور است که تیرش همیشه به هدف خورده است. مرگ چون هیولای وحشت انگیزی پیش چشمانش قامت بر افراشت. آنگاه که سه تفنگ چقمقی او را نشا نه کرده بود دهنش کمی باز شد. شاید میخواست چیغ بزند که یکباره غرش خشمگین دشت را لرزاند و دود غلیظ کبود رنگ با بوی گیچ کننده باروت سراسر قبرستان را فرا گرفت.