آوردن سیمرغ زال را نزد سام

از کتاب: افغانستان در شاهنامه

نگه کرد سیمرغ ز افراز کوه 

بدانست چون دید سام و گروه 

که آن آمدنش از پی بچه بود 

نه از بهر سیمرغ آن راه سود 

چنین گفت سیمرغ با پور سام 

که ای دیده رنج نسیم و کنام 

تو را پروریده یکی دایه ام 

همت دایه هم نیک سرمایه ام 

روا باشد اکنون که بردارمت

بی آزار نزدیک او آرمت 

جوان چون ز سیمرغ بشنید این 

پر از آب چشم و دل اندوهگین 

اگر چند مردم ندیده بداوی 

ز سیمرغ آموخته بد گفتگوی 

بر آواز سیمرغ گفتی سخن 

فراوان خرد بود و دانش کهن 

زبان و خرد بود و رأی درست 

به تن نیز یاری زیران بخست 

نهادم تو را نام دستان زند 

که باتو پدر کرد دستان و بند 

بدین نام چون بازگردی به جای 

بگو تات خواند یل راهنمای 

پدر سام یل پهلوان جهان 

سرافرازتر کس میان مهمان 

به سیمرغ بنگر که دستان چه گفت 

که سیر آمدستی همانا ز جفت 

نسیم تو فرخندگاه من است 

دو پرتو فر کلاه من است 

سپاس از تو دارم؛ پس از کردگار 

که آسان شدم از تو دشوار کار 

نه از دشمنی دور دارم تو را 

سوی پادشاهی گذارم تو را 

ترا بودن پدر مرا درخور است 

ولیکن ترا آن از این بهتر است 

ابا خویشتن بر یکی پر من 

همیشه همیباش با فر من 

گرت هیچ سختی بروی آورند 

زنیک و زبد گفتگوی آورند 

بر آتش برافگن یکی پر من 

که بینی هم اندر زمان فر من

که در زیر پرت بپرورده ام 

ابا بچگانت بر آورده ام

همان که بیایم چو ابر سیاه 

بی آزارت آرم بدین جایگاه 

فرامش مکن مهر دایه ز دل 

که باشد مرا مهر تو دل گسل 

دلش کرد پدرام و برداشتش 

گرازان بابر اند افراشتش 

ز پروازش آورد نزد پدر 

رسید به زیر پرش موی سر 

تنش پیلوار و رخش چون بهار 

پدر چون بدیدش بنالید زار 

فرو برد سر پیش سیمرغ زود 

نیایش همی بافرین برفزود 

که ای شاه مرغان ترا دادگر 

بدان داد نیرو فر و هنر 

همانگاه سیمرغ برشد به کوه 

بمانده برو چشم سام و گروه 

پس آن که سراپای کودک بدید 

همی تاج و تخت کیی را سزید 

برو بازوی شیر و خورشید روی 

به دل پهلوان دست شمشیر جوی 

سپیدش مژه دیدگان قیرگون 

چو بسد لب و رخ به مانند خون 

جز از مو بروبر نکوهش نبود 

بدی دیگرش را پژوهش نبود 

دل سام شد چون بهشت برین 

بر آن پاک فرزند کرد آفرین 

تنش را یکی پهلوانی قبای 

بپوشید و از کوه بگذارد پای 

همی پور را زال زر خواند سام 

چو دستان و را کرد سیمرغ نام 

سپه یک سره پیش سام آمدند 

گشاده دل و شادکام آمدند

به شادی به شهر اندرون آمدند 

ابا پهلوانی فزون آمدند 

سیمرغ از فراز البرزکوه آمدن سام و گروهی از همراهان او را میدید که برای پس گرفتن پسر خویش که حالا جوان نیرومندی شده است باز آمده است. جوان خوش اندام و خوب شکل به زندگانی در کوه و گشت و گذار و شکار حیوانات و پرندگان طوری خو گرفته بود که از رفتن به شهر و دیدار پدر خود راضی نبود چون انسان ندیده بود و تنها معاشرت او با سیمرغ و چوچه های او بود خوی و بوی آدم کوهی را گرفته بود و به مجالست و آداب مردمداری کمتر آگاهی داشت. چون وقت وداع فرارسید - سیمرغ دو پر از شاهپرهای بال خود کنده و به او داد و گفت این را بگیرد و هر وقت به مشکل برخوردی یکی از آن را در آتش دود کن من فوراً مانند ابر سیاه از فراز آسمان نمودار می شوم و به کمک تو می آیم. 

من تو را از گزند هر دشمنی میرهانم و راه تو را به جانب سرور و پادشاهی باز میکنم این را گفت و جوان را در چنگال خود گرفته نزد سام رفت و وی را به پدرش تسلیم داد و خودش پس به جانب البرزکوه به پرواز درآمد سام از دیدن پسر شاد شد و قبای پهلوانی بر او عرضه داشت و او را (زال زر) یعنی (مرد سپیدموی) لقب داد و (دستان) نامی را که سیمرغ بر وی نهاده بود به اسم او افزود همراهان سام نریمان از دیدن (زال زر) خوش شدند و با قلب سرشار از شادی داخل شهر شدند.

مقصود از سیمرغ چیست؟ و شاهنامه از آن چه انتظار دارد؟ در اوستا کلمه سیمرغ به شکل Saena Margho (سینا مرغو) یا (مرغو سینا) Margho saena یاد شده که معمولاً آن را سیمرغ ، عقاب و شاهین ترجمه کرده اند و در نقاط کوهستانی در جایگاه بلند کوه آشیانه می سازد و مخصوصاً بلندترین کوه ها در افغانستان هندوکوه یا هندوکش که اوستا آن را "پوپایی ری سینا" (کوه بلندتر از پرواز سیمرغ یا عقاب) لانه و آشیانه داشت سیمرغ یا شاهین یا عقاب پادشاه پرندگان است. همیشه نقاط بلند و ستیغ کوه های مرتفع جولانگاه پرواز شاهانه او است. او به دورادور قلل بلند کوه ها دور میزند و با نگاه تیزبین خود  صید خود را در شهرهای نقاط دور دست زمین پیدا میکند. سیمرغی که در البرزکوه ذکر شده سیمرغ عادی نیست. او سمبول قدرت و توانایی موکل کوه های افغانستان است که طور معجزه آسا به حفاظت و تربیهی پسر سام مشغول میشود. او مانند اکثر افسانه ها پرهای خود را به زال میدهد تا در وقت ضرورت آن را دود کنند و آنگاهی به کمک فرا می رسد. قراری که خواهم دید در وقت بارداری رودابه و تولد رستم به کمک مادر نوزاد می آید و کار مشکل را به آسانی صورت میدهد پس میبینم که در اینجا سیمرغ جلوه ای خاص از تجلی قدرت است که این طفل نوزاد را که از همه چیز فاقد بود - پرورش داد و بزرگ و نیرومند ساخت و چون توانا شد او را گرفته و به پدرش تسلیم نمود. به هر حال سیمرغ پسر جوان و نیرومند را گرفته و به محل زندگی خویش در (بلخ) و یا در حوالی ("چهل ابدال" در محلی که بعد قصر و دارالملک شنسبانیه میگردد در (غور) آورد و لباس پهلوانانه به وی پوشانید و با او در حالی که رائین و آزین بسته بودند داخل شد.

در البرزکوه و حوزه  بلخ آب تواردد زمینه  تقدس مانند چهل ابدال و غور و زابل تقریباً یکسان است. در بلخ در حاشیه نزدیک به آمو دریا معبد آب و حاصل خیزی و فراوانی به نام (اپان نپت) و در اوستا به نام (اردی سورا اناهیتا) در مجرای اکسوس - (آمودریا)  و (اناهیتا) ذکر شده و پسان تر معبد آفتاب در همین نقطه ذکر گردیده که اوستا به قدامت آن مشاهدات او (اپان نپت) هیکل داخل آن را به شکل دختر جوانی ستایش و تمجید و تعریف میکند و پرچم های بلند آن را مؤرخین عرب از ترمذ اطراف دریای آمو دیده اند. تقدیس این معبد باقی بود تا (زردهشت) ظهور کرد و معبد یزدان پرستی اعمار شد و صدها معبد متجلی و فروزان گردید سپس آیین بودایی با شروع عهد مسیح در آنجا سرکشید. (سنگهار مه ها) و (ویهارها) و (ناواویهار) ها و (نوبهار)ها در نقاط مختلف آباد گردید این معبد اصلاً معبد بودایی بود و (دیانت زردهشت) تلقی گردید و همه جا معبد زردشتی و کانون یزدان پرستی متصور شد.

قصه سیمرغ به شکل خارقه آن در ذهن ساکنین غور تأثیر زیاد داشت و قراری که گفتیم در آغاز پیدایش این داستان تا هشتصد سال که به عقیدۀ  برخی زال زر در (غور) درگذشته است و آواز تعزیت و ناله از کوه شنیده می شد. صدای این داستان در گوش مردم طنین انداز بود نه تنها یکی از پنج پاره کوه عالی در جمله راسیات عالم حساب می شد بلکه قله  آن را که به نام (زال مرغ مندیش) یاد می شد (پرورشگاه پدر رستم) هم میخوانند و برای این که این مفکوره جاودان بماند آئین مذهبی به هر اسم و رسمی که نزد مردم محترم بود در آن جستجو میکردند. این عقیده و آیین جهات اساسی است که سیمرغ را در البرزکوه جا داده و آن را جایگاه مبارک مذهبی میپنداشتند. سپس آیین "زردشتی" و "بودائی" حتماً در آنجا تأثیری وارد نموده است دین فرخنده اسلام عقاید مردم این محل را به (چهل ابدال) مرکز بزرگان و پاکان اسلامی معطوف ساخت و به کانون ده ها و صدها قصه و اسطوره تبدیلش نمود. (جبل الزور) یا (زور) در (زمین داور) در حاشیه جنوب غربی غور شعاع دیگری از نظر آفتاب پرستی در این جا افگند. فراموش نباید کرد که در (لروند) در حصص مرکزی غور مسجد کوچکی است که آن را (مسجد سنگی) یا (مسجد ملکان) غور میخوانند و تا جایی که به یاد دارم مسجد مذکور با هیکل سیمرغ ها و گنجشک ها مزین شده بود و طوری که در رساله "در امتداد کوه بابا و هریرود" نوشتم این مسجد به دست معماران هند و در عصر به امر هدایت سلطان معزالدین و سلطان علاءالدین ملکان غور ساخته شده و ساحه آن از۲ یا ۱/۲ متر مربع تجاوز نمی کند و در حالی که احتمال آبادی در این جا نمی رود آن را از سنگ تراشیده بسیار نفیس اعمار کرده اند  و این قصه به مناسبت کوه (زال مرغ مندیش) شرح یافت. قلۀ (زال مرغ اشارۀ) صریح به زال و سیمرغ دارد و موقعیت کوهی را نشان میدهد که از آن آواز گریه و زاری حین وفات (زال) به گوش ساکنین (غور) میرسید کلمه دیگر (مندیش) است بناء به گفته یکی از دانایان غور (اندیشه مکن) معنی دارد. این سخن درست یا نادرست تحلیل و تشریح زیاد میخواهد و عجالتاً از آن صرف نظر میکنم.