عایشه افغان
عایشه بنت یعقوب علی خان بارکزایی ، شاعره بزرگ افغان ، در نیمه دوم قرن دوازدهم در کابل تولد یافته ، علوم متداوله آن عصر را از قبیل صرف ، نحو ، معانی ، بیان ، تجوید ، و ادبیات را در محلی که بنام توپچی ها شهرت داشت به پایان رسانید و به عمر بیست سالگی شروع به سرودن اشعار نمود .
طوریکه روایت میکند اولین شعر را در حضور تیمور شاه درانی در تعریف افق گلفام گفته است :
شفق را لاله گون دیدم نماز شام در گردون
مگرخورشید را کشته که دارد دامن پرخون
تیمور شاه از قریحه شعر سرایی او حمایت نمود صلات و بخشش های زیادی به او تقدیم می کرد و مقام بلندی به او داده بود . از حصه اول دیوان خطی اوبه خوبی محسوب می گردد که شاعره از حیاتخود خوشمود و راضی بود ولی فضا ضربت سختی براو نواخته تمام خوشی ها ربود چی یگانه پسر او فیض طلب نام داشت و مانند پدر عایشه توپچی باشی بود در مقدمه کشمیر که در ۱۲۲۷ با محمود شاه درانی و وزیر فتح خان بارکزایی به سمت میر آتشی بدآنجا رفته بود به عمر ۲۵ سالگی کشته شد و ما در راه مبتلای غم و غضه ساخت خود عایشه در تاریخ وفات پسر خویش چنین مینوسید :
«۵۴»
سپاه اجل حمله آورد بر سر او به تیغ سینه را کرذ سپر
بدی خانه مال و بیست و پنج که چون برق کردرخش عمرش گذر
زهجرت بد الف و دوصد بیست و هفت چو زد غطه در موج خون بی خبر
نماند بجز ذات ایزد کسی
صبوری گزین قصه کن مختصر
اشعار قسمت دوم دیوان قلمی عایشه مملو از احساسات تلخ و اندوه ناک است و اکثر آنرا در مرثیه پسر دلبند خود گفته ، خود مادر داغدیده هشت سال دیگر زنده بود و در سنه ۱۲۳۵ در گذشت .
عایشه دارای دیوان مکملی که آنرا بتاریخ ۲۶ رجب سنه ۱۲۳۲ تمام نموده است میباشد و خوشبختانه دیوان او از بین رفته، در سالا ۱۳۰۵ ه با امیر عبدالرحمن خان بطبع رسیده ولی دیوان مطبوع او با دیوان خطی بعضی اختلافات دارد ۱ شعر ذیل را عایشه در تاریخ اختنان دیوان خود نگاشته :-
کاتبه عایشه از امتی شاه عرب بنت یعقوب علی والده فیض طلب
قوم بارکزایی و شاعره ملک وجود عهد سلطان زمان بحر عطا شاه محمود
پشت در پشت خطاب آمدع ما را منصب توپچی باش بودند ذوی الجاء وحب
یوم پنجشنبه بدو بیست و شش ازماه رجب یافت تحریر شکر گنج به مضمون ادب
یکهزار و دو صد و سی و دو ازعام بود که چنین نظم گهریار بار قام بود
ساعت چاشت بد این نسخه به اتمام رسید که بارباب خرد فرحت وی باد مزید
ساکن کابل و در موضغ اونچی مرفوم شده کین فطنت اشعار پذیر مفهموم
رنج بسیار کشیدم چو سخن ضم کردم هر زمان پاره از خون جگر کم کردم
خواهم آمرزش خود از کرم ربانی
زانکه پاینده و باقیست ورا سلطانی
غزل
حالتی عجب دارم خویش را نمیدانم کیستم کجا بودم در تفکر حیرانم
گاه مست و مدهوشم گه ز سرورد هوشم گه بزم عشاقان که چو گل پریشانم
گه چو صبح نورانی که چو شام ظلمانی گه بخت سلطانس که فقیر و حیرانم
گه روم به میخانه گه رو بع بتخانه گه روم سوی مسجد گه بذکر قرآنم
گاه عشق میورزم گه چو شمع میسوزم گه به مجلس رندان گه چو ابرنبسانم
گه شوم چو دیوانه گه شوم چو فرزانه گه چو ابر گریانم که غنچه خندانم
که دلیل افلاطون گاه می شود مجنون گه پی شفای خویش گاه ترک درمانم
گه روم سوی صحرا ، گع نشسته ام تنها گه چو عاشق مجنون که بملک رندانم
که بحیرت عایشه گه بفکر و اندیشه
که زغم جگر ریشم که زخود گریزانم
۱مقاله شاغلی گویا در شماره ۱۲ سال اول مجله کابل .
«۵۵»
غزل
پنجروزی بجهان خرم و خندان بودن خوشتر از مملکت و تخت سلیمان بودن
ساقیا فصل بهار است غنیمت دانش ساغر می بکف و جانب بستان بودن
سبزه و آب روان دایر شیرین سخنی بیخود و مست و خراب از می عرفان بودن
مهوش گلرخ گل پیرهن گل بدنس گرمسیر شودت فرح دل و جان بودن
یکزمان بی می و معشوقه مباش ای عاقل تایکی غافل ازین بازی دوران بودن
حلقه بندگی پیر مغان کن در گوش خادم دیر شو و برهمه سطان بودن
خوش بود عشق بتان لیک به هنگام شهاب عهد پیری چوشید از خویش گریزان بودن
گر بافلاک رسد قصر نشاط و طربت آخر از فعل پد خویش پیشمان بودن
دارم امید ز لطف و کرم ربانی جامعه مغفرتم خلعت ایمان بودن
عایشه گر شرف کون و مکان میطلبی طلب کوی حرم شاه خراسان بودن
مرثیه
ای دریغا کوه نور خویشتن را باختم تاج عزت مغزن در عدن را باختم
سر وفات گلرخ شکر لب عذب السان شمع بزم بلبل شیرین سخت را باختم
خط بکرد عارضش چو هاله گرد مهروماه زیب درانی فراز انجمن را باختم
نور چشم و قوت دل راحت روح وروان یوسف ثانی غزالی سیمتن را باختم
داد و بیداد از جفای چرخ و چو روزگار خاتم لعل بدخشان و یمن را باختم
همچو مرغ نیم بسمل می طپم در خون دل صفدر میدان امیر صف شکن را باختم
عایشه از هجر داد داغ بر دل لاله سان
مخلص هرچار یار و پنج تن را باختم
رباعی
فیض آباد دلم از دست غم ویرانه شد خانه عیش و تشاطم عاقبت غم خانه شد
آنکه چون جانش گرامی داشتم آن ارجمند حسرتا از طالع سر گشته ام بیگانه شد
رباعی
هردم صنما ز آرزویت قاصد ز صبا کنم بسویت
لیلی صفاتم بدشت و هامون مجنون شده ام بجست جویت