138

پاسخ استاد به عبدالرحمن پژواک

از کتاب: مجموعهٔ اشعار استاد خلیلی

طب گریز پای مرا زن صلا که باز 

در این کبود مصطبه آوا بر آورد

آن سرد گشته آتش طبع جوان من

از نو فروغ گیرد و غوغا بر آورد

چون ابر دجله دجله کند رود ها پدید

چون رعد خشم گیرد و هرا بر آورد

زین جا دهد پیام به شهری  که مردمش 

کاخ غرور  تا به ثریا بر آورد

هر کاخ همچو پیل دمانی که یشک خویش

با گاو چرخ از پی دعوی ر آورد

قومی کز آب جرقه ی آذر کند بلند

 و زخاک سر بر خیمه ی خضرا بر آورد

بر پشت ماه کوبد میخ شکوه خویش 

پرچم به بام طارم اعلی بر آورد 

کاخی است پی خجسته در آن شهر دلفریب 

کز صلح و امن نام به دنیا بر آورد

کس را وقوف نیست که بازیگر زمان

زین کاخ بعد ازین چه تماشا بر آورد 

جنگ آرد و غم و مرگ آرد و هراس

یا نقش امن و صلح و مواسا بر آورد

یا در دهد فرشته ی رحمت پیام صلح

کز حرف حرف صد گل بویا بر آورد

یا قیر گون زجور کند روز نا توان

یا داد نا توان ز توانا بر آورد 

مردی است در کناره ی آن خانه ی برین

کز خامه کار معجز موسی بر آورد

بر بام لفظ رایت معنی  بر آورد

آن یار دلنواز که از درد دوستان

هردم ز سوز سینه دریغا بر آورد