می گشایم عقده از کار حیات

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

می گشایم عقده از کار حیات

سازمت آگاه اسرار حیات

چون خیال از خود رمیدن پیشه اش

از جهت دامن کشیدن پیشه اش


در جهان دیر و زود آید چسان ؟

وقت او فردا و دی زاید چسان؟

گر نظر داری یکی بر خود نگر

جزرم پیهم نه ئی ای بیخبر

تا نماید تاب نا مشهود خویش

شعله ی او پرده بند از دود خویش

سر او را تا سکون بیند نظر

موج جویش بسته آمد در گهر

آتش او دم بخویش اندر کشید

لاله گردید و ز شاخی بردمید

فکر خام تو گران خیز است ولنگ

تهمت گل بست بر پرواز رنگ

زندگی مرغ نشیمن ساز نیست

طایر رنگ است و جز پرواز نیست

در قفس وامانده و آزاد هم

با نوا ها می زند فریاد هم 

از پرش پرواز شوید دمبدم

چاره ی خود کرده جوید دمبدم

عقده ها خود می زند در کار خویش

باز آسان می کند دشوار خویش

پا بگل گردد حیات تیز گام

تا دو بالا گرددش ذوق خرام

ساز ها خوابیده اندر سوز او

دوش و فردا زاده ی امروز او

دمبدم مشکل گرو آسان گذار

دمبدم نو آفرین و تازه کار

گر چه مثل بو سراپایش رم است

چون وطن در سینه ئی گیرددم است

رشته های خویش را بر خود تند

تکمه ئی گردد گره بر خود زند

در گره چون دانه دارد بر گ و بر

چشم بر خود وا کند گردد شجر

خلعتی از آب و گل پیدا کند

دست و پا و چشم و دل پیدا کند

خلوت اندر تن گزیند زندگی

انجمن ها افریند زندگی

همچنان ائین میلاد امم

زندگی بر مرکزی اید بهم

حلقه را مر کز چو جان در پیکر است

روزگارش را دوام از مرکزی

راز دار و راز ما بیت الحرم

سوز ما هم ساز ما بیت الحرم

چون نفس در سینه ی او پروریم

جان شیرین است او ما پیکرم

تازه رو بستان ما از شبنمش

مزرع ما آب گیر از زمزمش

تاب دار از ذره هایش افتاب

دعوی اورا دلیل استیم ما

از براهیم خلیل استیم ما

در جهان مارا بلند آوازه کرد

با حدوث(۱) ما قدم شیرازه کرد

ملت بیضا ز طوفش هم نفس

همچو صبح آفتاب اندرقفش

از حساب او یکی بسیاریت

پخته از بند یکی خود داریت

تو زپیوند حریمی زنده ئی 

تا طواف او کنی پاینده ئی

در جهان جان امم جعمیت است

در نگر سر حرم جمعیت است

عبرتی ای مسلم روشن ضمیر

از مال امت موسی بگیر

داد چون ان قوم مرکز را زدست

رشته ی جمعیت ملت شکست

آنکه بالید اندر آغوش رسل

جز او داننده ی اسرار کل

دهر سیلی برنا گوشش کشید

زندگی خو نگشت و از چمشمش چکید

رفت نم از ریشه های تاک او

بید مجنون هم نروید خاک او

از گل غربت زبان گم کرده ئی

هم نوا هم آشیان گم کرده ئی

شمع مرد و نوحه خوان پروانه اش 

مشت خاکم لرزد از افسانه اش

ای زتیغ جور گردون خسته تن

ای اسیر التباس ووم وطن

پیرهن را جامه ی احرام کن

صبح پیدا از غبار شام کن

مثل آبا غرق اندر سجده شو

انچنان گم شو که یکسر سجده شو

مسلم پیشین نیاز آفرید

تا به ناز عالم آشوبی رسید

در ره حق پا به نوک خار خست

گلستان در گوشۀ دستار بست