علی هجویری در کشف المحبوب

از کتاب: از کوچه عرفان

الفرق بین مقام و الحال بدان که این در دو لفظ مستعمل است اندر میان این طایفه و جاری اندر عبادات شان و متداوم اندر علم و بیان محققان مر ظالب را از علم چاره نیست و این نه جاری اثبات این حدود بود اما چاره نبود از معلوم گردانیدن این اندر این محل و الله  العلم . بدان که مقام برفع میم اقامت بود و نصب میم محل اقامت ، این تفصیل و معنی در لفظ مقام صحو است و غلیظ در عربت مقام به ضم میم اقامت باشد و جای اقامت باشد و مقام به فتح میم قیام باشد و جای قیام نه جای اقامت بنده باشند اندر راه حق . حق گذران و رعایت کردن آن مرآن مقام را تا کمال آنرا ادراک کند چنانکه  صورت بندد بر ادمی  و روا نباشد که از مقام خود اندر گذرد بی آنکه حق آنرا بگذراند چنانکه ابتدای مقامات توبه باشد آنگا انابت انگاه زهد انگا توکل و مانند این روا نباشد که بی توبه دعوی انابت کند و بی زهد دعوی توکل کند و خدای تعالی ما را خبر داد از جبرئیل که وی گقت و ما منا الا له مقام معلوم ؛ هیچکس نیست از ما الی که او را مقام معلوم است و باز حال معنی شد که از حق بدان پیوندد و بی آنکه از خود بکسب دفع توان کرد چون بیاید و یا به تکلیف جذب توان کرد . پس مقام عبادت بود از راه طلب و قدمگاه وی اندر محل اجتهاد و در جهت وی بمقصد اکتسابش اندر حضرت حق تعالی . "و حال" عبارت بود از فضل خداوند تعالی و لطف وی بدل بنده بی تعلق مجاهدت وی بدان از آنچه «مقام» از جمله اعمال بود و "حال" از جملۀ افضال و مقام از جملۀ مکاسب و حال از جملۀ مواهب . پس صاحب مقام بمجاهدت خود قایم بود و صاحب حال از خود فانی بود قیام وی بحالی بود که حق تعالی اندر وی آفریند و شمایخ گروهی دوام حال روا دارند و گروهی روا ندارند و حارس محاسبی دوام حال روا دار د. و گروه دیگر حال بقا و دوام ندارند چنانکه جبید گوید : احوال چون بروق باشد که بیاید و نپاید آنچه باقی شود نه حال بود که ان حدیث نفس طمع باشد. *۱۶۶

سالک در طریقت تا از همه مقامات نگذرد و خود را رد هر مقامی قبل از ورد به مقام بالاتر تصفیه نکند و تکمیل ننماید و نیز »احوال » روحانی خداوند امور فرموده تحصیل نکند و مزۀ آنرا چشیده سیر او تمام نیست ، بعد از تکمیل این مقامات و احوال است که سالک به مراحل و فضا های عالی (طریقت نایل میگردد که اهل سلوک « مقام معرفت » و «مقام حقیقت»نامند  (که در محبت گذشته از قول مشایخ بزرگان طریقت ذکر کردیم ) و در این مقام است که طالب عارف نامیده میشود و خود او این عرفان را در درون خویش احساس میکند و در این عوالم  جانفزاست که «طالب و مطلوب» و « عارف . معروف » یکی میشوند و متحد میگردند ، باین معنی سالک چنان در خدای فانی میشود که از هستی او جز نامی نمیماند و به این نظر که هر چه در او هست «مطلوب است میگوید در «طالب» و «مطلوب» متحد شده اند *۱۶۷

مولانا بلخ در مورد در مثنوی معنوی می فرماید:

گفت معشوقی بعاشق زامتحان 

ئر صبوحی کی فلان ابن فلان

مر مر تو دوستر داری عجب 

یا که خود باز گوی ای بوالکرب

گفت من در تو چنان فانی شدم

که پُرم  من از تو سر تا قدم 

بر من از هستی  من جز نام نیست 

در وجودم جز توای خوشنام نیست 

زان سبب فانی شدم من ای چنین

همچو سرکه در تو بحر انگبین 

همچو سنگی کو شود کل لعل ناب 

پُر شود او از وجود آفتاب 

وصف آن سنگی نماند اندر او 

پُر شود از وصف خود او پشت رو

بعد از آن گر دوست دارد خویشرا 

دوستی خود بود آن ای فتا 

اندرین دو دوستی خود فرق نیست 

هر دو جانب جز ضیاء شرق نیست 

جهد کن تا سنگییت کمتر شود 

تا به لعل سنگ تو انور شود 

صبر کن اندر جهاد و در فنا 

دم بدم  می بین بقا اندر بقا

وصف هستی میرود از پیکرت 

وصف مستی می فزاید در سرت 

وصف سنگین هر زمان کم میشود 

وصف لعلی در تو محکم میشود *۱۶۸