138

شاعر

از کتاب: سرود خون

شاگردی خدای کند شاعر بزرگ 

ما را بسوی عالم انوار می برد 

شاعر دقیقه یاب دبستان فطرتست

از حرف حرف راه با سرار می برد 

این باز مانده خاطر آواره گرد را 

آن سو ترک ز پردۀ پندار می برد 

گه دست دل گرفته فرا تر زماه ومهر

در بارگاه خلوت دلدار می برد

گه اشکهای ونشده را گوید این گهر 

قدر وبهای گوهر شهوار می برد

گه عشق را خدای هنر می دهد لقب 

در پای گور او سجود خدا وار می برد

گوید چوعشق نیست بشر چیست مر کبی 

کاو سوی گور پیکر بیمار می برد

بعد مکان وفرق زمان نیست نزد عشق

از هر کنار ره بدر یار می برد

یک جلوه هست آنکه دل ودین عاشقان 

گاهی به سبحه گاه بزنار می برد

عشق آفتاب خیره کن آفتابهاست 

شاعر زعشق ره بشب تار می برد

گر با فلک ستیزه کنددر قمار عشق

با یک دود و ز ثابت و سیار می برد 

پیش خدیو حسن دل درد مند را 

از گوش ها گرفته با قرار می برد 

شاعر سرود دلکش آزادی بشر 

در پیش پیش رهرو ادوار می برد 

آوازۀ شکستن زنجیر برد گیست

سازی که وی به محفل احرار می برد 

با سحر کاری نی شکر فشان کلک

تلخی زهر از دهن مار می برد 

از گوهران دامن وی طایر خیال 

هر روز دانه دانه بمنقار می برد